یادم میآید که در یکی از مأموریتها، رهبر چهار فروند هواپیما بودم. قرار بود یک پرواز آموزشی انجام دهیم. ما باید از پایگاه بلند میشدیم و روی دریا یک گردش به چپ انجام داده و پس از گذشتن از «انرژی اتمی» تا «رأس مطاف» ـ روبهروی بردخون ـ میرفتیم. سپس از آنجا بهسمت «کاکی» و بعد «احمدی» برمیگشتیم و در میدان تیر، تیراندازی میکردیم. این پرواز باید روی آب و خشکی و در ارتفاع پایین انجام میشد. در نزدیکی بردخون، حدود هشت کیلومتر با خشکی فاصله داشتیم که متوجه شدم یک ناو آمریکایی به من اخطار میدهد. برایم ناخوشآیند بود؛ زیرا من در کشور خودم و در حال انجام پرواز آموزشی بودم.
به من گفته شد: هواپیمای ایران، نوع F4 فانتوم، با سرعت فلان و ارتفاع فلان، خودت را معرفی کن و بگو هدفت چیست؟
درست مثل این است که انسان در منزل خودش و در کنار خانواده باشد و بعد غریبهای به او بگوید: اینجا چه کار میکنی؟ اینها چه کسانی هستند؟ و...
چه باید میگفتم؟ غرورم طغیان کرده و خیلی عصبانی شده بودم. گفتم: من هواپیمای شکاری، رهبر چهار فروند هستم. در حال مأموریت برای کشورم میباشم و اینجا آسمان کشورم است.
بعد گفتم: به تو مربوط نیست.
یکلحظه یادم آمد که چند روز پیش هواپیمای مسافربری ایرباس ایران را در همین خلیج فارس ساقط کردند. برای من زدن ناو آمریکایی خیلی راحت بود، ولی یکلحظه ترس وجودم را گرفت. طوریکه چند دقیقه حالم تغییر کرد.
ناو آمریکایی مرتب پشت بیسیم با حالتی توأم با ترس میگفت: بالای سر ناو هستید، هدفت را اعلام کن.
من در همان چند دقیقه ناخودآگاه بالای سر ناو رسیده بودم، اما با تعجب دیدم که دشمن تابهدندانمسلح بیشتر از من ترسیده است. آن زمان بود که کمی جرأت پیدا کردم و بدون اینکه جواب آنها را بدهم، مسیرم را عوض کردم.
اوایل جنگ در یکی از پروازها با تیمسار «سیروس باهری» بودم. او در آن زمان سروان بود و من ستوان بودم. من در کابین عقب و او در کابین جلو بهسمت یک ناوچه «اوزا» میرفتیم. ناوچه بهسمت «خور عبدالله» و اسکلة «البکر» و «الامیه» میآمد. در آن زمان اسکلههای بندر چابهار و بندرعباس صیادی بودند و شناورهای تجاری تنها میتوانستند در بوشهر و بندر امام خرمشهر پهلو بگیرند. کشتیهای سنگین بهخاطر عمق زیاد آب، به خرمشهر میرفتند و در بوشهر بیشتر کشتیهای سبک پهلو میگرفتند. البته دلیل دیگری که باعث میشد کشتیهای بیشتری به خرمشهر وارد شوند، وجود راهآهن و حمل سریع کالا بود. در خرمشهر، دشمن با موشکهای «اگزوست»ی که فرانسه داده بود، خیلی راحت شناورها را مورد هدف قرار میداد. گاهی نیز با بالگرد سوپر فرسون کشتیها را میزد.
هدف برای ما مشخص نشده بود. تنها با استراق سمع، اطلاعاتی کلی در اینباره بهدست آورده بودیم. هوا بد بود و ما در ارتفاع پایین پرواز میکردیم. اصلاً دید خوبی نداشتیم و تنها چهار یا پنج کیلومتر جلویمان را میدیدیم. ناگهان متوجه حضور ناوچه شدم و به سیروس گفتم: ناوچه سمت چپ ماست.
او با خونسردی گفت: باید مطمئن شویم که خودی نباشد.
وقتی بالای سر شناور رسیدیم، شروع به تیراندازی کردم. همانموقع بود که ما را دیدند. چون در ارتفاع پایین پرواز میکردیم، ما را در رادار نداشتند.
از روی شناور گذشتیم، دور زدیم و بهسمت آن شلیک کردیم. موشک ما ماوریک بود. وقتی این موشک شلیک میشود، حرکتش را روی رادار میتوان دید. رادار بر روی هدف قفل میشود و بعد میتوان شلیک کرد. این نوع موشک 98درصد موفق عمل میکند. ما بهسمت شناور، دو موشک شلیک کردیم که همان دو موشک ناوچه را غرق کردند.
وقتی بهسمت ایران برمیگشتیم، سیروس هواپیما را پشتورو میکرد. او در ارتفاع پایین و زیر دههزار پایی این کار را میکرد که خلاف قوانین پرواز بود، اما شادی حاصل از انهدام ناوچه باعث شده بود که این کار خلاف را انجام دهد.خوشحالی ما درونی و وصفناشدنی بود.
هوا خراب بود و هوای خراب گاهی خلبان را گیج میکند و گول میزند. ناگهان احساس کردیم که داریم مستقیم توی دریا میرویم. هواپیما را سریع کنترل کردم. اگر لحظهای غفلت میکردم یا سیروس را صدا میزدم، کار تمام بود. سیروس نفسنفس میزد. پرسیدم: چه شده؟
گفت: منوچهر! اصلاً متوجه نبودم. خدا کمک کرد که زنده ماندیم؛ چون من در حال رازونیاز بودم.
این خاطره در ذهنم مانده است. هروقت به من میرسد میگوید: منوچهر! تو جانم را نجات دادی.
استاد با هراس گفت: چه کار داری میکنی؟ گفتم: میخواهم هواپیما را بکوبم زمین. واقعاً قصد چنین کاری داشتم؛ این حرف را که شنید، ترسید و گفت: «عذر میخواهم» چند بار عذرخواهی کرد. چنان پایین آمدم که از آن بالا چمنهای زمین را میدیدم.
نیروی هوایی ارتش در دوران 8 سال دفاع مقدس با حمایت پایگاههای هوایی خود در نقاط مهم نقش بسزایی در پیروزیهای رزمندگان در عملیاتهای مختلف ایفا کرد و دشمنان را بارها به تحسین تواناییهای خود وادار کرد.
شهر «سن آنتونیو» از شهرهای جنوبی ایالت تگزاس در آمریکا بود. پس از سی راپد پرواز با هواپیمای تی 41، برای ادامه آموزش باید میرفتم به پایگاهی در شمال ایالت تگزاس. در شمالیترین قسمت تگزاس شهری است به نام بیگ اسپیرینگ. از پایگاه لکلند با هواپیما رفتیم شهر بیگ اسپرینگ، پایگاه وب؛ پایگاه برهوتی بود که کمتر کسی به آن رفت و آمد میکرد؛ پانزده نفر بودیم؛ رفتیم و خودمان را معرفی کردیم و کلاسها شروع شد.
کلاس اول چتربازی بود. قرار شد برویم آموزش هواپیمای جت که صندلی پران داشت؛ دوباره ما را معاینه فیزیوژیکی و بدنی کردند و پس از قبولی، کلاسها شروع شد.
چند روزی آموزشها نظری بود؛ روشهای فرود در جنگل، کوه، دشت و بیابان و دریا را به ما یاد دادند؛ فیلمهایی در همین زمینه به نمایش گذاشتند؛ استاد، روشهای پرش و فرود آمدن را نشانمان داد؛ سپس آموزشهای عملی شروع شد؛ به ما پرش با چتر را یاد دادند.
چتربازی برای من هیجان خاصی داشت؛ تجهیزات لازم را میپوشیدیم و سپس در حالی که چتر باز بود، ماشین با سیم بکسل ما را میکشیدند هوا؛ در هوا طناب را رها میکردیم و از بالا میآمدیم پایین؛ هر اندازه فیلم دیده باشی، در عمل دچار هیجان و ترس میشوی؛ همه ترس این است که از آن بالا سقوط کنی و بمیری. من این طور خودم را راضی میکردم که «تو نه اولین هستی نه آخرین کسی که چتربازی میکند. این همه میپرند سالم به زمین میرسند، تو هم یکی از آنها».
روزی که نوبت من شد، سومین نفر بودم؛ دو نفر اول پریدند و نوبت من شد؛ خیلی میترسیدم و دلهره داشتم؛ ساعت حدود 9 صبح بود؛ دائم زیر لب دعا میخواندم و به ائمه اطهار و اولیا خدا توسل میکردم: «یا حضرت عباس و امام زمان! خودتان کمکم کنید؛ نگذارید بچههایم یتیم شوند».
ماشین حرکت کرد؛ کمی دویدم و سپس بالا رفتم؛ شاید صد متری از زمین بلند شدم؛ دلم داشت میلرزید؛ خیلیها هنگام فرود با چتر، دست، پا یا سرشان میشکست؛ وقتی در هوا معلقی و تند و سریع به زمین نزدیک و نزدیکتر میشوی، ترس و اضطراب خوشایندی به وجود میآید؛ رسیدم روی زمین؛ به خاطر باد، کمی محکم خوردم زمین؛ وقتی سفتی زمین را زیر پایم احساس کردم، خیالم تخت شد و خدا را شکر کردم که همه چیز به خیر گذشت. دوبار دیگر هم پریدم تا استاد قبول کرد، همه چیز را یاد گرفته و توانایی فرود با چتر را دارم؛ عکسهای یادگاری از آن لحظهها دارم؛ این آموزش چند هفتهای طول کشید که به اصطلاح آن را «پاراسل» میگفتند.
خاطره خندهداری که از همین روزها دارم این است که «غلامحسین بحرینی» را داشتند با ماشین میکشیدند هوا، هنوز چند متر بالا نرفته بود که طناب رها شد. همینطور که داشت از آن بالا سقوط میکرد، فریاد زد: «یا حضرت عباس به دادم برس!» چنان محکم خورد زمین که نفسش بند آمد؛ دویدیم و رفتیم بالای سرش؛ ترسیده بود؛ کمی آب ریختیم روی سرش؛ حالش که جا آمد، بلند شد و با لهجه خاصی که داشت به فارسی گفت: «شکست!»
من که همانجا بودم، به شوخی به او گفتم: «در آمریکا که هستی، حداقل بگو یا عیسی مسیح!» الحمدلله به خیر گذشت و آسیبی هم ندید.
استقبال از خلبان آمریکایی
در پروازها کلهخری هم میکردیم؛ یک بار استادم به شوخی گفت: «اگر روزی بین ایران و امریکا جنگ شود و من بدانم خلبان رو به رویم، شیرآقایی دیوانه است، با او درگیر نمیشوم زیرا میدانم ممکن است هواپیمایش را به هواپیمای من بزند». در همان مدتی که در پایگاه وب بودیم، یک روز همه ما را در سالنی جمع کردند و یک ژنرال خلبان آمریکایی که 4 سال اسیر ویتنامیها بود و تازه از اسارت آزاد شده بود، برای ما سخنرانی کرد. لباس رسمی نظامی پوشیده بود و همه مدالهایی که داشت را روی سینهاش نصب کرده بود.
هنگام ایجکت، آتش هواپیما صورت و گردنش را سوزانده بود؛ به همین خاطر، صورت وحشتناکی داشت مثل یک قهرمان ملی از او استقبال کردند؛ فرمانده پایگاه وب مثل یک خدمتکار، کنارش راه میرفت؛ خلبان با چنان غرور و ابهتی راه میرفت که انگار ناجی بشریت بوده است؛ پچ روی لباس خلبانیاش نوشته بود: «25 مأموریت روی ویتنام» برای ما گفت: «خلبان باید عاشق دو چیز باشد: وطن و پرواز؛ خلبان باید شجاع و نترس باشد؛ خلبانی که بترسد، به درد خلبانی و پرواز نمیخورد».
وقتی سخنرانی میکرد، با خودم گفتم: «اگر بین ایران و شوروی جنگی بشود و من پس از 25 پرواز جنگی، سقوط کنم و چند سال اسیر روسها بشوم، وقت برگشت به ایران، چه استقبالی از من میکنند؛ من هم مثل این خلبان امریکایی روی پچ لباسم مینویسم 25 پرواز روی خاک شوروی. مرا یکییکی به پایگاههای هوای میبرند تا برای خلبانهای جوان سخنرانی کنم؛ به مدارس و دانشگاهها هم میبرند تا برای نسل آینده از تجربههای پرواز و اسارت خودم در شوروی بگویم؛ چه لذت و افتخاری دارد.
رفتار باشکوهی که با آن خلبان شد، مرا شگفتزده کرد؛ اعتراف میکنم که در آن لحظات، به خلبان حسودیام شد و آرزو میکردم روزی بتوانم مثل او 25 پرواز و مأموریت جنگی داشته باشم.
در طول یک سال و نیم، 270 ساعت با هواپیمای «تی 37» پریدم؛ خیلی چیزها یاد گرفتم، به خصوص پرواز جمع که مشکل بود؛ پرواز جمع چنان است که دو، سه یا چهار هواپیما باید کنار هم و بال به بال هم پرواز کنند؛ نوعی عملیات آکروباتیک است؛ استاد هواپیما را کنار هواپیمای بغلی میبرد و به من میگفت: «حالا تو کنترل را بگیر.»
روزهای اول ترسناک بود؛ هر آن هراس داشتم بال هواپیمایم به بال هواپیمایی که کنارم پرواز میکند، بخورد؛ ناخودآگاه خودم را از کنار آن هواپیما کنار میکشیدم؛ استاد وقتی دستپاچگی مرا میدید، غُر میزد؛ همین غُر زدنها مرا عصبانی و کلافه میکرد.
گاهی اوقات با خودم میگفتم: «این بار محال است من پرواز جمع را یاد بگیرم» اما با خود که خلوت میکردم، میگفتم: «منوچهر، صبر داشته باش و یاد بگیر».
کمکم یاد گرفتم که چگونه پرواز جمع کنم؛ از دوران آموزش خلبانی هواپیمای «تی 37» خاطرههای زیادی دارم که با گذشت دهها سال، بسیاری از یادم رفته یا کمرنگ شده است؛ در این مدت، چندین معلم پرواز داشتم که با هر کدام خاطرهای دارم؛ برای مدتی معلم پروازم استاد فیشر شد؛ او روی زمین و هنگام معاشرت مرد محترمی بود، اما در پرواز اخلاقش 180 درجه عوض میشد؛ دائم غُر میزد و به شاگردهایش توهین میکرد؛ مدتی با او پریدم و غر زدنها و توهینهایش زا تحمل کردم، اما در یک نوبت کاسه صبرم لبریز شد و ناچار شدم با او برخورد کنم.
ماجرا از این قرار بود؛ ما پروازی داریم به نام «T.R»، برای این پرواز یک منطقه پروازی اختصاص میدهند با ارتفاع مشخص؛ معمولاً هشت تا بیست هزار پا. در این منطقه و ارتفاع پروازی، هر مانوری که میخواهید میتوانید انجام دهید.
یکبار ما مانور حلقه عمودی (لوپ) داشتیم. کتاب پرواز میگوید خلبان قبل از هرگونه مانور، باید منطقه مورد نظرش را در جهات چپ، راست، بالا و پایین کاملاً چک کند. استاد فیشر به من گفت: «برویم برای لوپ». من یادم رفت اطرافم را چک کنم. پروازهای اول من بود و هیجان و اضطراب داشتم. به هر حال یادم رفت. ایستاد با لحن خاصی گفت: «هی شیر!» در آمریکا به من به جای شیرآقایی، شیر میگفتند. کلمه «هی» در آمریکا، نوعی توهین است.
ـ هی شیر، چک نکردی!
ـ بله قربان.
پس از مدتی که پرواز کردم، یک فرمان دیگر به من داد؛ باز یادم رفت اطرافم را چک کنم؛ آن استاد، غُر غرو و بد دهان بود. ناراحت شد، کنترل هواپیما را از من گرفت و چنان تکانی به آن داد که سرم خورد جلوی کابین؛ در همین حال فحشی به من داد و گفت: «لعنتی چک کن».
خیلی از این توهین ناراحت و عصبانی شدم؛ با ناراحتی اطرافم را چک کردم؛ از خشم عرق کرده بودم؛ کمی که رفتیم باز یک مورد دیگری گفت که یادم رفت انجام بدهم؛ حالم خوب نبود؛ چنان عصبانی شده بودم که داشتم کلافه میشدم؛ توهینهای استاد غرورم را جریحهدار کرده بود؛ در همین حال استاد با خشم گفت: «لعنتی! زن من از تو بهتر میتواند پرواز کند».
از شنیدن این توهین خون به چشمم نشست. با ناراحتی گفتم: «ادب داشته باش» بعد اضافه کردم: «زن تو خیلی چیزها میتواند انجام بدهد که من نمیتوانم» این را گفتم و دسته کنترل فرامین را رو به پایین فشار دادم. هواپیما با نود درجه شیرجه رفت پایین، استاد با هراس گفت:
ـ چه کار داری میکنی؟
ـ میخواهم هواپیما را بکوبم زمین.
واقعاً قصد چنین کاری داشتم؛ این حرف را که شنید، ترسید و گفت: «عذر میخواهم» چند بار عذرخواهی کرد. چنان پایین آمدم که از آن بالا چمنهای زمین را میدیدم. برای لحظهای به خودم آمدم؛ دماغ هواپیما را بالا کشیدم. استاد گفت:
ـ به پروازت ادامه بده.
ـ نه، پرواز نمیکنم؛ مینشینم.
رفتم و نشستم روی باند؛ استاد رفت پیش فرمانده گردان؛ فرمانده گردان مرا احضار کرد؛ استاد، آن راید مرا مردود کرد؛ به من نمره «U» داد؛ فرمانده گردان اجرا را از من پرسید؛ استاد هم آنجا نشسته بود؛ رو به او کردم و گفتم: «ببین! تو یک استادی و من یک شاگرد، علاوه بر درس پروازی من باید از تو ادب یاد بگیرم؛ پرستیژ خلبانی یاد بگیرم.» بعد اضافه کردم: «کشور من به شما دلار میدهد، دلاری که دخترهای شما به خاطر یکی از آنها خودشان را میفروشند.» در پایان هم گفتم: «تو مجاز نیستی با من این طوری حرف بزنی؛ من پرواز بلد نیستم، مرا مردود کنید و به کشورم برگردانید؛ حق ندارید غرورم را بشکنید یا جریحهدار کنید». بعد به فرمانده گردان گفتم: «اصلاً من نمیخواهم خلبان بشوم؛ مرا به کشورم بفرستید؛ اگر قرار است غرورم شکسته شود، حاضر نیستم اینجا بمانم».
آفرین به شجاعت و غیرتشون