اول وقت، جلسه مدیران دانشگاه بهشتی بود.ساعت هفت صبح جلسه شروع شد. کارها مورد مشورت قرار گرفت. دستورهاى لازم داده شد. طبق برنامه باید یک هفته در تهران مىماندم و بعد دو هفته به منطقه مىرفتم، ولى منشى چند پیام از خلبان رستمى به من داد. مىخواستم به منزل بروم. ناگهان شنیدم یک ماشین از نیروى هوایى اجازه ورود به دانشگاه را دارد و با من کار دارند. فهمیدم خلبان رستمى است. خبر داد: دشمن تصمیم دارد تمام شهرها را بمباران کند. حتى هواپیماى دشمن به شهر مشهد رسیده است. ما هم دیگر هواپیماى مناسب براى جنگندههاى جدید دشمن نداریم. ضدهوایىها هم برد مناسب را نداشتند. بچههاى جبهه به هواپیماى دشمن مىگفتند "ایرانپیما " و به هواپیماهاى خودى مىگفتند "میهنتور " به این ترتیب تقریبا آسمان ایران بىدفاع بود.
از همه بدتر، پدیده جدید موشک باران تهران بود. مردم، خودجوش، شعار مىدادند: "موشک جواب موشک ". این خواست فطرى مردم بود. خلبان رستمى آمده بود که گروهى آماده کند که من هم جزو آن بودم تا به یک سایت موشکى برویم که براى نمونه از قبل از انقلاب چند موشک خودکشش، "اسکاد B " در آن بود. این موشکها براى نمونه از طرف روسها به ایران داده شده بود. و براى اینکه آمریکا از بىخطر بودن آن براى اسرائیل باخبر شود، چند نمونه هم به ایران دادند، آن هم از طریق معاهده نظامى "سنتو " تا آمریکا تحریک نشود. روسها و آمریکایىها به کشورهاى اقمارى خود، متعادل اسلحه مىفروختند و براى اینکه تعادل پیمان "ورشو " و "سنتو " به هم نخورد نمونهاى از سلاحهاى راهبردى را که به کشورهاى اقمارى مىدادند به طرف مقابل هم مىدادند که اربابان از وضع یکدیگر و نوکرانشان آگاه باشند.
حالا چند فروند موشک در یک سایت بود که علىالقاعده قابل استفاده نبود خلبان رستمى آمده بود که امشب مرا با خود برد.
دو روز از خلبان رستمى فرصت خواستم که کارهاى خود را در تهران رفع و رجوع کنم و خود را آماده کردم که به مأموریت نامعلومى بروم و آن اولین پرتاب موشک به طرف دشمن (عراق) بود.
یک نقشه از "سایت " یا محوطه نظامى مورد نظر به من دادند. دیگر چیزى از مأموریت خود نمىدانستم. آن روز غروب باید با یک گروه به طرف "سایت " موشکى حرکت مىکردیم.
تنها توانستم از پدرم در کوچه خداحافظى کنم و زودتر از وقت مقرر، قبل از افطار به قرارگاه مورد نظر برسم.
تقریبا تمام افراد گروه آمدند. افطارى خوردیم و نماز خواندیم. یک معارفه کلى شد خلبان رستمى مسؤول گروه بود. خیلى منظم و مرتب همه سوار اتوبوس شدیم. بیست نفر بودیم، و باید در اتوبوس توجیه مىشدیم. تقریبا نیمههاى شب به همان قرارگاه خودمان رسیدیم. یک ضرب به اتاق جنگ رفتیم. در اتاق جنگ ماکت منطقه جنگى قرار داشت و همه دور آن جمع شدیم تا بفهمیم چه کار باید کرد. منطقه مأموریت ما خطوط شمالى جبهه بود، ولى نمىدانم چرا به محور میانه آمدیم. شاید بعضى از مهندسان در محور بودند که باید با هم آشنا مىشدیم.
نیمه شب به طرف "سایت " حرکت کردیم. گروه ما خیلى کوچک شده بود. گروههاى دیگر مأموریت دیگر داشتند. اکثر گروه ما مهندسى محاسبات پرتاب، الکترونیک و مکانیک بودند. چهار نفر دیگر کارگر فنى بودند، ولى ده تا مهندس را در کار عملى در جیب خود جا مىدادند. من هم نخودى بودم. چون رشته معمارى به درد پرتاب نمىخورد. خلبان رستمى هم مسوول گروه بود. همه نیروى داوطلب بودیم. تنها لباس او درجه نظامى داشت. بقیه ما لباس ساده بسیجى داشتیم. یکى از کارگران فنى به نام حاجآقا آلعلى خیلى شوخ و "آچار فرانسه " بود و در هیچ کار فنى، نمىماند. لودر، جیپ، تانک، همه چیز تعمیر مىکرد. بعضى از چیزها را سر هم کرده بود و ماشین مینکوب ساخته بود و لندرور "شنىدار " درست کرده بود. خیلى چیزهاى عجیب و غریب دیگر او در "مینىبوس " از طرحهاى خود صحبت مىکرد. ماجراى ساخت بولدزر او که زیر آب کار مىکرد جالب بود. یکى دیگر از بچهها که او هم کارگر فنى بود از ساخت هدایت امواج رادیویى صحبت کرد. هواپیماى کوچک هدایت شونده، هدایت از دور جهتگراى توپخانه که دیدهبان، مستقیم لوله توپ را در جهت مناسب با امواج رادیویى مستقر کند.
بین راه یک ایستگاه صلواتى بود. تصمیم داشتیم در آنجا استراحت کنیم و شام بخوریم که همین کار را کردیم.
بعد از اذان صبح، به طرف پایگاه راه افتادیم. هوا کمکم روشن مىشد. منطقه جالبى بود. پر از گوسفند. چند چوپان جوان دنبال ماشین مىدویدند. از پایگاه خبرى نبود. فقط چند آغل غار مانند دیدم که احساس کردم باید با تکنیک جدید، حفارى شده باشد، ولى پر از بز و گوسفند بود. این منطقه در کنترل ارتش بود. از جبهه فاصله زیادى داشت. چون قبلاً ماکت منطقه را دیده بودم، تجسمى از وضع پایگاه داشتم. احتمالاً پس از پیچ تندى باید به یک در بزرگى که در دهانه یک دره بود وارد مىشدیم. تقریبا حدسم درست بود. مردم بومى اینجا، لر و شیعه بودند. از لحاظ جغرافیاى انسانى، منطقه امنى بود. مردم خیلى همکارى مىکردم. هیچ نفوذى و ستون پنجمى، این دور و برها نمىتوانست نفوذ کند. مردم عشایر این منطقه خیلى هوشیار بودند. ناگهان یک در ورودى نظامى را که استتار بود، مشاهده کردیم. خلبان رستمى با لباس رسمى به دژبانى رفت، ناگهان در کشویى باز شد و ما با مینىبوس وارد شدیم. چند سرباز با تفنگ، پیشفنگ کردند. جورى سر و صدا راه انداختند که ما همه میخ شدیم. مینىبوس درب و داغون ما وارد یک محوطه عظیم طبیعى شده بود که کوههاى اطراف آن، مانند محوطه قرارگاه توپخانه اصفهان بود. مکانى مثل یک کاسه که دور و اطراف آن را کوه فرا گرفته و شیارهاى خوبى در هر قسمت از کوهها به وجود آمده بود. داخل هر شیار تونلى زده بودند و تأسیساتى دایر بود. هیچ ساختمان مصنوع بشر، در محوطه دیده نمىشد، مگر ورودى تونلها. جلوى یکى از تونلها ایستادیم. یک ستوان جلو آمد. خیلى رسمى و با جدیت به خلبان رستمى سلام نظامى داد و با داد و بیداد گزارشى از وضع قرارگاه داد و خود را در خدمت اعلام کرد. ما هم با ساکهاى خود از مینىبوس پیاده شدیم.
از لحاظ مکانیابى انگار طبیعت، اینجا را طراحى کرده بود که یک کاسه تمام عیار باشد و خیلى از تأسیسات را در خود جا دهد. در اصفهان هم براى توپخانه از طریق پیمان "سنتو " چنین جایى پیدا شده بود.
شاید از طریق ماهواره پیدا کردن یک چنین جاهایى آسانتر باشد، ولى از روى عکس هوایى هم مىتوان چنین جواهرهایى را کشف کرد. چون دستور مستقیم از فرماندهى کل قوا بود ما را تحویل رفتند. معلوم بود هیچ آثارى از انقلاب و جنگ در اینجا وجود نداشت. همه افراد با وسواس این منطقه را تمیز نگه داشته بودند. همه سربازها و درجهداران منظم در جاى خود منتظر دستور بودند. خلبان رستمى از ستوان خواست که به همه دستور آزاد بدهد. دستور داده شد. فقط یک خرده، پاها باز شد. هیچ فرق چندانى از نظر ما نکرد. ما نمىدانستیم چه کار کنیم. جو نظامى ما را گرفته بود. ما هم سیخ مقابل پرچم ایران که جلوى دفتر کار قرار داشت، ایستاده بودیم، ولى در صف نبودیم. بالاخره وارد دفتر شدیم و روى صندلى نشستیم.
سریع به یک تونل عظیم رفتیم که در آن یک "لانچر " خودکشش بود. مثل یک تریلر چندین چرخ که روى آن یک موشک عظیم بود یا حداقل براى من که اولین بار یک هیولا مىدیدم عظیم جلوه مىکرد. همه وسایل پرتاب داخل تریلر قرار داشت. سکو پرتاب روى تریلر قابل بالا و پایین کردن و تمام وسایل و محوطه تمیز بود. جناب ستوان، یک دفترچه از تعمیرات به عمل آمده روى موشک را به خلبان رستمى داد. معلوم شد چندین کارشناس از کشورهاى دوست عربى آمده و روى آن کار کردهاند، ولى نتوانستهاند کارى انجام دهند. اکثر کشورهاى عربى از بلوک شرق محسوب مىشدند و افراد متخصص آنان در شوروى آموزش دیده بودند. حالا نوبت ما بود که وسایل مختلف را بازرسى و تعمیر کنیم. هرکس شروع کرد به "آزمایش " قسمتهاى مختلف هدایت و پرتاب موشک. کمترین خطایى باعث انفجار موشک در تونل مىشد. همه با سکوت و دقت شروع به کار کردند. محور کار، بیشتر در زمینه ابزار الکترونیکى بود. بعد از چند ساعت کار، قسمتهایى از "لانچر " جدا شد و در کف تونل قرار گرفت. من هم با چند سرباز مشغول نقشهبردارى از داخل تونل شدم تا نقشه کامل محوطه را تهیه کنم. همه کار مىکردند، محوطه بر خلاف قبل شلوغ پلوغ شد. همه چیز "آزمایش " و وسایلى که باید از عقبه مىآمد فهرست شد. داخل تونل اصلاً نفهمیدیم که شب شد. اذان مغرب، ما را هوشیار کرد. اکثر بچهها دست از کار کشیدند. بعد از نماز ما هم افطارى خوردیم. در ماه رمضان هم شام مىخوردیم، هم افطار و هم سحرى. چون مسافر بودیم بقیه صبحانه و ناهار هم جاى خود برقرار بود. بعضى اوقات عصرانه هم مىخوردیم! پس از دو ساعت استراحت هم مشغول به کار شدند.
در همین وقت خلبان رستمى وارد تونل شد و مرا صدا کرد. گفت: بىسیم تو را مىخواهد. باید به ماموریت دیگرى مىرفتم. رفتم و بعد از چند روز با لباس خاکى و بدن عرق کرده و خاک گرفته دوباره به دروازه پایگاه وارد شدم. دژبان در را باز کرد و سلام نظامى داد. در تونل را یک سرباز باز کرد و ما هم وارد تونل شدیم. وضع عجیب و غریبى بود. بچهها به حدى شبانهروزى کار کرده بودند که وضع آنها هم از من بهتر نبود: خاکى، عرق کرده و خسته. با کمال تعجب، جناب سروان هم همرنگ جماعت شده بود؛ کلاه نداشت و با دمپایى این ور و آنور مىرفت.
خلاصه بچههاى بسیج این جماعت ارتشى را خراب کرده و آنها را از ریخت و قیافه انداخته بودند. اما در عوض آنها همه دست به آچار بودند. قیافه همه خسته نشان مىداد، ولى همه خوشحال بودند. براى اینکه اولین بار بود که تمام دستگاههاى الکترونیک را تعمیر کرده بودند. قبلاً چند ماه، کارشناسان خارجى روى آن کار کرده بودند، ولى نتوانسته بودند آن را راه بیندازند. دو نفر از بچههاى الکترونیک بر سر محاسبه پرتاب و برد موشک بر سر "تانژانت " و "کتانژانت " دعوا داشتند. یکى مىگفت باید با "tg " پرتاب شود و دیگرى مىگفت باید با "cotg " پرتاب شود. ما که چیزى نمىفهمیدیم. کلى محاسبات جلوى آنها بود. کنار "لانچر " سفره انداخته بودند و بساط چاى هم برقرار بود. من هم بىنصیب نماندم.
اگر وضع "تانژانت و کتانژانت " مشخص مىشد، سکوى پرتاب "لانچر " را بیرون مىبردیم. طبق محاسبات این موشک به پایتخت دشمن نمىرسید. تمام محاسبات را با آخرین برد موشک به یک محوطه صنایع "ش.م.ه " دشمن که نزدیک پایتخت بود، متمرکز کردند. به سختى سیصد کیلومتر را در حافظه کامپیوتر موشک ثبت کردند. این مجموعه را کشورهاى غربى در اختیار دشمن قرار داده بودند و تقریبا در کشورهاى جهان سومى استثنایى بود. حال همه چشمها به ما دوخته شده بود. مخصوصا اینکه این مجمع صنایع نظامى در سى کیلومترى پایتخت عراق مستقر بود. همه در رویا خود را موفق مىدیدیم، ولى دعوا روى محاسبات پرتاب و همچنین تغییرات این چند روزه چندان قابل اطمینان نبود. شاید هم موشک در همین جا منفجر مىشد و همه پودر مىشدیم. در هر صورت همه فعالیت خود را کردند.
بالاخره حاج آل على پشت "لانچر " خودکششى نشست. مثل یک تریلر بزرگ بود و موشک پشت آن سوار بود. باید آن را به محوطه مىرساندیم. غار، بیش از یک در کشویى آهنى ضدانفجار نداشت. آل على پشت فرمان نشست. استارت زد. دود غلیظى فضا را فرا گرفت و موتور با هیبت غولآسایى، نعره مىکشید. در کشویى باز شد. على آقا، متخصص در ماشینآلات سنگین بود. دیپلم داشت، ولى در کار عملى حرف نداشت. ماشین را در دنده یک گذاشت ولى صداى عجیب و غریبى از گیربکس به گوش مىرسید. زود ماشین را خاموش کرد. گفت گیربکس دستکارى شده است. جناب سروان با تعجب گفت یقینا کار کارشناسان کشورهاى دوست عربى است که نه تنها وسایل الکترونیک را دستکارى مىکردند بلکه به گیربکس آسیب زدهاند. بچهها تصمیم گرفتند این غول را هول بدهند و یک تراکتور هم آن را بکشد تا بتوانیم به محوطه برسیم. همه دست به کار شدند. سیم بکسل، تراکتور، همه سربازها و افسرها براى کشیدن "لانچر " به محوطه بسیج شدند، حتى نگهبانها. موج شعار "موشک جواب موشک " همه را فرا گرفته بود. سعى عجیبى بود. این غول بىشاخ و دم راه افتاد. على آقا یا همان آل على، پشت فرمان بود. غول به نزدیکى در غار رسید. هر چه به در نزدیکتر مىشد، تعجب همه بیشتر مىشد. با کمال تعجب "لانچر " به درگیر کرد. لانچر حدود ده سانتىمتر بزرگتر از در غار بود. هیچکس نمىدانست این غول از چه درى وارد غار شده که حالا بیرون نمىرود. همه چشمها به طرف من دوخته شد. من هم هر چه نقشه سایت، عکس هوایى و برداشت خود را از این مجموعه نگاه مىکردم، چیزى غیر از در غار به نظرم نمىرسید. همه در ناباورى و یأس قرار گرفتند، ولى نمىدانستیم راز این کار چیست. از جناب سروان که قبل از انقلاب در اینجا گروهبان بود، خواستم چیزى بگوید. چیزى نداشت، فقط گفت ایرانىها حق داخل شدن به اینجا را نداشتند، مگر چند نفر محدود که آنها هم بعد از انقلاب فرار کردهاند. از او خواهش کردم هر چیزى که یادش مىآید بگوید. رفتیم قسمتهاى دیگر غار را سر زدیم، ولى هر راهرویى کوچکتر بود.
اولین کارى که کردم، فرض کردم از همین در که تنها در غار بود اگر موشک شلیک شود چه مىشود. دیدم هیچ، اگر از این محوطه کوچک موشک پرتاب شود، یقینا محوطه آسیب سختى مىبیند. حداقل فضایى که ما براى پرتاب نیاز داشتیم، دو برابر محوطهاى بو دکه تمام درهاى غار به آن باز مىشد. پس این در براى پرتاب موشک و احتمالاً ورود موشک به کار نرفته است. پس این غول چگونه وارد غار شده است؟ همه شروع کردند به گشتن تا اینکه کلیدى، چیزى، ابزارى، یا اتاق فرمانى پیدا شود تا قسمتى از دیواره غار از جاى خود حرکت کند. هر چه مىگشتیم، مأیوستر مىشدیم.
دیگر نیمههاى شب شده بود. "لانچر " جلو آمده بود و جاى خواب بچهها را که چند شب آنجا خوابیده بودند گرفته بود. خواستند جاى تمیز دیگرى پیدا کنند اما همه جا پر از روغن، ابزار و خلاصه کثیف بود و کسى هم حال تمیز کردن نداشت. حتى سربازها هم "دمغ " بودند. لباس همه کثیف شده بود. هنوز دود کامیون یا لانچر از محوطه غار کاملا خارج نشده بود. بعید بود که آمریکایىها این قدر بىسلیقه باشند که کامیون را داخل غار روشن کنند. پس کلید کار کجاست؟ حاج آل على، ناگهان بلند به همه گفت: مردم مىگویند "موشک جواب موشک " شما کارى نکنید که این شعار تبدیل شود به "پوشک جواب موشک ". همه بىاختیار خندیدند. تصمیم گرفتیم شب استراحت کنیم و در روز از بالاى کوه و محوطه و از داخل جستجو را ادامه دهیم. یک قسمتى از غار که شبکه فلزى داشت، قابل تمیز کردن بود. بچهها مشغول تمیز کردن شدند تا حداقل کمى استراحت کنند.حالت "خوف و رجا " بود.
بچه با شلنگ آب قسمت فلزى را شستند و سریع آنجا را تمیز کردند. همه کار مىکردند. سربازها رفتند و در آسایشگاه خود و افراد اعزامى خلبان رستمى در سایت کنار موشک خوابیدند. کیسه خواب، پتو، همه چیز آماده شد. همه دراز کشیدند ولى کسى خوابش نمىبرد. بوى خاصى پس از شستشو در محوطه پیچید. مثل بوى پشم گوسفند بود. تصمیم گرفتیم آن شب تمام چراغها را خاموش کنیم تا شاید بتوانیم بخوابیم. در آهنى غار هم باز بود و سر موشک خارج از غار. این بدترین حالت بود، چون اگر یک بمباران انجام میشد، موشک منفجر مىشد.
از همه بدتر اینکه تراکتور بیرون بود و نمىتوانستیم کامیون حامل موشک را به داخل بکشیم.
تاکنون این منطقه مورد تهاجم قرار نگرفته بود؛ ولى معلوم نبود امشب "بز نیاوریم. " تجسم انفجار این مشک داخل غار باعث شد دوباره همه بلند شوند. هر چه زور زدیم کامیون تکان نخورد. دنبال جایى مىگشیم که طناب را به آن ببندیم و با قرقره آن را بکشم. هیچ جاى مناسبى در غار پیدا نشد که قرقره را به آن نصب کنیم. ناگهان یکى از بچهها که پتوى خود را روى یک دسته فلزى انداخت بود آن را به همه نشان داد، شاید فرجى باشد. پتو را کنار زدیم. دوباره بچهها کیسه خواب و دیگر وسایل خواب خود را از کف فلزى برداشتند و آماده شدند که طناب را به کمک چند قرقره بکشند. خوشبختانه قسمت فلزى کف غار حالت شیار و شبکهاى داشت و انسان روى آن سر نمىخورد؛ ولى قسمتهاى دیگر همه صاف و صیقلى بود. طناب به آرامى محکم شد و حالت کشش پیدا کرد. کامیون با موشک آرام، آرام راه افتاد. طناب از سیم بکسل بهتر بود؛ چون اگر پاره مىشد، حداقل جرقه یا ضربهاى به موشک اصابت نمىکرد؛ چون با هر ضربه، فاجعهاى رخ مىداد. فکر انفجار موشک ذهن همه را مشغول مىکرد. کامیون چند سانتىمتر راه نیفتاده بود که ناگهان صداى مهیبى همه جا را فرا گرفت.
صداى یا الله، یا على، یا ابوالفضل بلند بود و خلاصه هر کس به کسى متوسل مىشد. صدا همه غار را فرا گرفت. نفهمیدمچى شد. در یک لحظه همه خود را در زمین و هوا دیدیم. نفهمیدیم که انفجار بود یا چیز دیگر. موشک منفجر شده بود؟ طناب هم اگر پاره مىشد، این قدر سر و صدا نداشت. خلاصه بعد از چند ثانیه که براى ما چند ساعت طول کشید - و شاید در همان چند لحظه تمام خاطرات زندگى براى هرکس دوره شد - ما به زمین افتادیم و روى هم در غلتیدیم. همه جا تاریک شد. تنها، نورى از محوطه به داخل غار مىتابید. سکوت و سکون همه جا را فرا گرفت. فقط ناله بعضى از دوستان به گوش مىرسید. نمىدانستیم چه اتفاقى افتاده است. سربازان که در آسایشگاه بودند با صداى مهیبى که شنیده شد به طرف غار آمدند. هرکس چراغ قوهاى داشت. نمىدانستیم مردهایم یا زنده؛ ولى درد، به ما فهماند که زندهایم. پاى چوبى من درآمده بود و نمىدانستم کجا افتاده و حتى خودم کجا هستم. بوى تعفن خاصى به مشام مىرسید. ناگهان احساس کردم تعداد زیادى گاو و گوسفند نعره زنان در حال فرارند. نمىدانم رویا بود یا نه؛ ولى بوى پشکل و پشم مشام ما را مىآزرد. آرام آرام یکدیگر را صدا کردیم. یکى از سربازان فیوزهاى برق را دوباره راه انداخت. چراغها و پروژکتورها روشن شدند.
خودمان را در وضع عجیبى دیدیم. موشک در آرامش خوابیده بود؛ ولى بچهها در گودالى افتاده بودند که در انتهاى آن صداى گاو و گوسفند به گوش مىرسید. همه ما را بالا آوردند. پاى چوبى من هم پیدا شد. هنوز سر و وضع خود را تمیز نکرده بودیم که ناگهان همه تکبیر گفتند، سربازها که خیلى جوان بودند پایکوبى مىکردند. غلغلهاى بود. تازه فهمیدیم چى شده بود. با خدا باش، خدا با توست. دستگیرهاى که طناب به آن وصل شده بود در واقع اهرم یک "رمپ " فلزى بود که وصل مىشد به یک تونل با پیچ سى درجه که از آن تونل موشکها را وارد غار اصلى یا "شیلتر " مىکردند. انتهاى غار بعد از پیچ هم یک در فلزى داشت، که بعد از انقلاب از تورفتگى آن براى آغل گوسفندان استفاده مىکردند و آن طرف کوه بود. به عبارتى موشک از خارج محوطه آن طرف کوه وارد مىشد و از رمپ بالا مىآمد و در ایستگاه نگهدارى مىشد و از در جلو افراد و وسایل تعمیر و نگهدارى را وارد مىکردند؛ چون ورود موشکها یک بار انجام شده و دیگر خارج نشده بود، ورودى اصلى بعدها توسط چوپانها کور شده بود. مخصوصا بعد از انقلاب که بیشتر جنبه نگهدارى موشک براى ارتش مطرح بود تا استفاده از آن. حالا این راه کشف شده بود. متأسفانه آنهایى که فرار کرده بودند تمام نقشههاى مجموعه را منهدم کرده یا با خود برده بودند.
خوشبختانه با این عمل، حداقل پنج فروند موشک آماده مىشد که از این محوطه خارج شود و شاید هم مىتوانستیم آنها را شلیک کنیم. دیگر کسى خوابش نمىبرد. همه گروه مجبور بودیم حمام برویم. سربازها با جان و دل به ما خدمت مىکردند. آنها شروع کردند به تمیز کردن "رمپ " و رسیدن به در فلزى، که گوسفندها از آن فرار کرده بودند و چوپانها در دل شب دنبال آنها مىگشتند. تصمیم داشتیم که وقتى هوا روشن شد در فلزى را باز کرده و محوطه را تمیز کنیم. ما هم آن شب را در آسایشگاه خوابیدیم. جناب سروان با سربازانش محوطه کار را تمیز کردند.
به حدى هیجانزده بودم که با تمام خستگى صبح سحر آماده کار شدم. سحرى و صبحانه به هم وصل شد. هوا که روشن شد با یک موتور سوار حرکت کردم که ورودىهاى خارج از محوطه را بازرسى کنم. عملاً براى شناسایى کامل ورودى، من مشغول هماهنگى شدم. کارها را تقسیم کردم. عدهاى از داخل مشغول تمیز کردن شدند، من هم از بیرون مشغول شناسایى شدم. یکى از ورودىها از دیواره سنگى پر شده بود. معلوم بود چوپانان محلى براى اینکه ورودى را تا مرز در فلزى براى گوسفندان قابل استفاده کنند، یک دیواره سنگى جلوى غار کشیدهاند و یک ورودى کوچک براى گوسفندان ایجاد کرده بودند. عملاً بعد از انقلاب محوطه بیرون بىاستفاده افتاده بود و ارتش بیشتر از داخل پایگاه محافظت مىکرد. مردم هم احساس مىکردند تا در ورودى که از جنس فلز بود براى استفاده شخصى اشکالى ندارد. وقتى به آغل گوسفندان یا به عبارتى ورودى اصلى غار رسیدم، هنوز خیلى از گوسفندان پراکنده و چوپانان با سختى دنبال آنها بودند. شاید همین حالت گوسفنددارى بود که دشمن احساس مىکرد این پایگاه تخلیه شده است و به آن کارى نداشت. نفوذ ستون پنجم هم به این ارتفاعات سخت بود. تازه مردم بومى اینجا با ما بودند و سخت از اطراف محافظت مىکردند. مىدانستند امنیت پایگاه براى آنها هم مهم است. مسوولان پایگاه هم فقط از داخل محافظت مىکردند و نیازى به بیرون نبود. اصلاً فکر نمىکردند ماشینآلات سنگین مثل "لانچر " باید از این قسمت حرکت کند.
وقتى وارد غار شدیم با چراغ قوه اطراف را نگاه کردیم. حدود دو متر کف غار از کود گوسفندان بالا آمده بود. خیلى کثیف و تاریک بود و بوى مشمئزکنندهاى به مشام مىرسید. تا ساق پا در کف فرو مىرفتیم. پس از گذشت حدود بیست متر با یک پیچ نزدیک به سى درجه به در فلزى رسیدیم. در قابل باز شدن نبود. باید از کف خاکبردارى مىشد و تقریبا حجم آن هم زیاد بود.
همین وقت خلبان رستمى با جناب سروان با عدهاى از افراد در یک وانت به ما رسیدند. به خلبان رستمى طرح خود را گفتم. سریع دو دستگاه لودر آوردند. طبق نقشهاى که سریع براى آنها کشیدیم، یک لودر در قسمت مناسبى از کوه، مشغول کندن آغل براى گوسفندان شد و لودر دیگر به جان دیوار تیغهاى و کف غار افتاد که مملو از پشکل بود. عدهاى دیگر هم از داخل، محوطه را تمیز مىکردند. تا عصر یک نفس کار شد. حداقل گوسفندها، خانه جدید پیدا کردند. چوپانها هم راضى بودند. ما هم شروع کردیم به تعمیر سیستمهاى برق و تأسیسات حرکتى که با سیم بکسل بود.
نزدیکهاى غروب پس از روغنکارى "وینچ " و درها سیستم برقى را راه انداختیم. در زوزهکشان باز شد. محوطه داخل غار با آن طرف کوه ارتباط برقرار کرد. دیگر نیاز نبود مسافت پانصد متر را دور بزنیم و به داخل پایگاه برویم. از این راه راحت ایاب و ذهاب مىکردیم. همه چیز براى بیرون آوردن موشک آماده شد. فقط مشکل دندههاى موتور بود که بتواند روى پاى خود بیرون بیاید. از آل على هم خبرى نبود. از دیشب تا کنون از او خبرى نبود. تصمیم گرفتم با تمام نیروى انسانى و به کمک چند وانت "لانچر " را به بیرون بکشیم. تقریبا کار خطرناکى بود؛ چون اگر یک سیم بکسل پاره مىشد یا حرکت اصطکاکى پیش مىآمد، احتمال انفجار موشک خیلى زیاد بود. منتظر تاریکى شب شدیم که در پوشش شب این کار انجام شد. شاید ماهواره دشمن به این منطقه حساس شده باشد و یا پروازهاى شناسایى، مشکلاتى براى ما ایجاد کنند. در هر صورت، لانچر باید از یک تونل یا چند پیچ حدود سى درجه عبور مىکرد. این پیچ و خمها براى آن بود که اگر در جلوى در غار انفجارى به وجود آید، موج به داخل غار نفوذ نکند. عدهاى از افراد روزه بودند و افطار کردند. ما هم به آنها کمک کردیم. بعد از نماز جماعت کار ما شروع شد. همه زیر لب دعاهایى را که مىدانستند زمزمه مىکردند و کار در سکوت انجام مىشد. باید کار با حوصله و دقت انجام مىگرفت. مجبور بودیم موتور را روشن کنیم که بوستر ترمز در سرازیرى رمپ کمک کند. سکوت محوطه با دود غلیظ و سر و صداى موتور و اگزوز شکسته شد. عدهاى هول مىدادند و یک وانت هم مىکشید.
لانچر آرام آرام راه افتاد. الحمدلله ترمزها، خوب کار مىکردند. با هزار بدبختى لانچر از رمپ سرازیر شد و پایین آن آرام گرفت. سریع موتور را خاموش کردند؛ چون دود همه را خفه مىکرد. هواکشها کار نمىکردند. ما هم وقت تعمیر آنها را نداشتیم.
باید با دست و وانت، موشک را مىکشیدیم. حدود دو ساعت طول کشید تا ما به اولین پیچ تونل رسیدیم؛ چون اگر عجله مىکردیم و بدنه موشک به جایى مىخورد، کار همه ساخته بود. حالا اگر به بیرون محوطه مىرفتیم تازه باید آن را به یک فضاى مسطح مىبردیم تا شلیک انجام شود. همه خسته شده و حالت عصبى پیدا کرده بودند. دوباره دستور استراحت داده شد. کار خطرناکى بود. در وقت استراحت در محوطه بیرون پایگاه تجمع کردیم. براى احتیاط چند موتور سوار مسلح گشت مىزدند تا از خطر احتمالى پایگاه را محفوظ دارند. این اولین ارتباط داخل و خارج پایگاه بود و نفرات ما براى گشتزنى کم بود. بچهها بیرون نشسته بودند. معلوم نبود این همه زحمت به نتیجه برسد یا نه؛ ولى کسى به روى خودش نمىآورد. باید این قدم اول برداشته مىشد تا مراحل بعدى طى مىشد. زیر آسمان پرستاره بودن و چاى داغ، ما را از حال و هواى جنگ دور کرده بود و هر کس چیزى مىگفت و بقیه مىخندیدند. در همین اوقات، چراغ یک ماشین از پایین دره دیده شد که به بالا مىآید. بچهها در قسمتهاى مختلف جاده موضع گرفتند. آخر این وقت شب ایاب و ذهاب خطرناک بود. ستون پنجم هم مىدانست که با چراغ روشن نیاید؛ اما شاید کلکى در کار باشد. چراغ قوهها هم خاموش شد و منتظر ماندیم. چند پیچ دیگر مانده بود که چند نفر از بچهها جلو رفتند تا ماشین از آنها رد شود و آنها از پشت و ما هم از جلو ماشین را محاصره کنیم. تقریبا ماشین به ده مترى ما رسید. یکى از سربازان با صداى مهیبى "ایست " داد. یک نفر هم کنار جاده به طرف ماشین "قراول " رفت. از عقب هم به او ایست دادند. راننده فهمید از چند طرف محاصره است. کاملاً غافلگیر شد. سکوت همه جا را فرا گرفت. دستور داده شد که راننده پیاده شود. ظاهرا کس دیگرى با او نبود. یک نفر با چراغ قوه و اسلحه به طرف او رفت. وقتى نور به صورت راننده افتاد، بنده خدا زبانش بند آمده بود و او کسى جز حاج آل على نبود. فکر کرد پایگاه دست دشمن افتاده است. بعد از احوالپرسى، به او یک لیوان چاى دادند. گفت: اینجا چه کار مىکنید؟ و چرا این بساط را پهن کردید؟ وقتى ماجرا را فهمید که لانچر تقریبا اول تونل است و تا آنجا را کشیدیم، گفت سریع دست به کار شوید. من از کارخانه تراکتورسازى تبریز نمونههایى را پیدا کردهام که انشاءالله به کار ما بیاید. بنده خدا معلوم بود بدون خواب، یک نفس در کار بوده و خود را به ما رسانده است. همه سریع به طرف لانچر رفتند. جا خیلى تنگ بود. نه مىتوانستیم عقب برویم و نه جلو. خلاصه، گیربکس را پایین آوردند و دوباره جا زدند و موتور را روشن کردند. تقریبا نیمههاى شب کار تمام شد.
دود غلیظى در تونل پیچید. همه از دور و بر "لانچر " فاصله گرفتند. فقط آلعلى پشت فرمان نشسته بود. دنده ماشین به سختى با صداى گوشخراشى جا رفت. لانچر روى پاى خودش حرکت مىکرد. با تمام دودى که راه انداخته بود غرشکنان عقب مىرفت؛ چون باید از "رمپ " پایین مىآمدیم، لازم بود همین طور عقب عقب از تونل خارج شویم. سعى مىکردیم با پروژکتورهاى سیار آل على را هدایت کنیم. بعضى از بچهها ماسک ضدگاز زدند. بعد از حدود نیم ساعت لانچر با ته از غار بیرون آمد. همه تکبیر گفتند. بیچاره آل على عین زغالىها شده بود. خلبان رستمى روى موتور به او گفت دنبالش بیاید. حالا لانچر با دنده دو حرکت مىکرد. مثل یک کامیون معمولى قدرت "مانور " داشت. خیلى سریع به یک محوطه باز رسیدیم. جهت کلى موشک رو به هدفى بود که از پیش تعیین شده بود. حالا بچههاى الکترونیک مشغول به کار شدند.
همه چیز سریع پیش مىرفت. تصمیم گرفتیم اول صبح عملیات را آغاز کنیم تا هوا روشن شود و بچهها با دقت بیشتر بتوانند جهتیابى کنند. صبح چوپانان دیدند یک مجسمه ابوالهول جلوى آنها سبز شده است. حتى گوسفندها هم "بر و بر " ما را نگاه مىکردند. همه آنها سحر به صحرا مىرفتند. هر چه نیرو داشتیم دور لانچر مستقر کردیم. یک تور استتار هم احتیاطا روى آن انداختیم. چند ضدهوایى روى وانت گذاشتند و دور و اطراف گشت مىدادند. قبلاً خلبان رستمى با فرماندهى هماهنگ کرده بود که نیروهاى نفوذى ما در نزدیکى هدف مستقر شوند و ما را از اصابت موشک باخبر کنند. تهران هم در انتظار بود. هدف هم مهم بود: زرادخانه "ش.م.ر ". فقط صداى قلب خود را مىشنیدیم و صداى بع بع گوسفندها را. بچههاى الکترونیک روى کاغذها و اعداد و ارقام غرق بودند. زمان شلیک فرا رسید، شمارش معکوس شروع شد. ما هم سعى کردیم در خاکریزها و تپهها خود را مستقر کنیم. به چوپانها گفتیم که خود و گوسفندها را حفظ کنند. هیچ بعید نبود، موشک در جا منفجر شود.
وقتى دستور آتش داده شد، صدا مهیبى با آتش زیاد و گرد و خاک بسیار محوطه را فرا گرفت. ناخودآگاه همه سر خود را در دو دست گرفتیم و درازکش خوابیدیم. نمىدانم چقدر طول کشید؛ ولى احساس کردیم صداى موشک لحظه به لحظه از ما دورتر مىشود و در دود و گرد و غبار مىتوانستیم آتش عقب آن را ببینیم. هرکس دوربینى داشت، با آن نگاه مىکرد. موشک رفت؛ ولى کجا؟ همه منتظر خبر بودیم. بىسیم با "وزوز " زیاد مشغول به کار بود. خبرها با رمز رد و بدل مىشد. حالا منتظر نیروهاى نفوذى خود در دل خاک دشمن بودیم. سریع لانچر را به داخل پایگاه آوردیم. درها سریع بسته شد. نگهبانها به سر پست خود رفتند و ما هم در اتاق بىسیم پایگاه مستقر شدیم تا از نتیجه کار خود باخبر شویم. تقریبا نیم ساعت شد؛ ولى خبرى نشد. نیروهاى نفوذى ما، هیچ خبرى از موشک ندادند. کم کم این احساس به ما دست داد که شاید موشک فرارکرده. با ایستگاههاى دیگر خود در عمق خاک دشمن تماس گرفتیم، آنها هم خبرى نداشتند. دیگر ناامید شده بودیم. معلوم نبود موشک کجا فرار کرده که هیچکس از آن خبر نداشت. بچههاى الکترونیک باز هم شروع به دعوا کردند. یکى گفت چرا "تانژانت " نگذاشته، حالا دیدى چى شد؟ از خستگى همه خوابیدیم. وضع همه درب و داغون بود. هر کس گوشهاى افتاد. دیگر امید ما از اطلاعرسانى عوامل نفوذى در عمق خاک دشمن قطع شد. به غیر از نگهبانان همه بیهوش شدند. چند روز کار طاقتفرسا و آخر هم هیچ.
نزدیک ظهر بود. در حالت خواب و بیدارى بودیم. ناگهان بلندگوى پایگاه صداى مارش نظامى را از رادیوى ایران پخش کرد. هر وقت این مارش زده مىشد و گوینده مىگفت "شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز " همه مىفهمیدیم عملیات پیروزمندانهاى رخ داده است؛ اما این بار گوینده شورش را در آورده بود. هى مىگفت: "شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز "؛ ولى اصل خبر را نمىداد. تقریبا همه بیدار شدیم؛ ولى حال بلند شدن نداشتیم. حتما خبر مهمى بود. معلوم بود پیروزى بزرگى است. ما که شکست خوردیم حداقل یک پیروزى بزرگ درد ما را کم مىکرد. همه زیر پتو ول مىخوردیم تا این گوینده چیزى بگوید. جان ما را به لب رساند. بىسیم ما که خفه شده بود و از دیدهبانهاى نفوذى خودى خبرى نمىرسید. تقریبا ارتباط ما قطع شده بود. فقط صداى رادیو جاذبه داشت.
ناگهان از رادیو خبر رسید که ایران براى اولین بار موفق شد که قلب پایتخت دشمن را هدف موشک قرار دهد! معلوم شد یک یگان موشکى دیگر به موازى ما وارد عمل شده بود و آنقدر خود را نزدیک جبهه رسانده که توانسته بود با دقت مرکز حساس پایتخت را هدف بگیرد. دقت عمل فوقالعاده بالا بود. یک موشک با دقت زایدالوصفى که باید از فنآورى بالایى برخوردار باشد، به بزرگترین و مرتفعترین بانک در پایتخت دشمن اصابت کرده و آن را منهدم کرده بود. شاید بچهها از قسمتهاى دیگر به فنآورى هدایت لیزرى دست یافتهاند. همه از جا پریدیم. تکبیر گفتیم. مهم نبود ما باشیم یا دیگرى. مهم این بود که دشمن بازداشته شود تا با موشک به شهرهاى ما حمله نکند. معلوم بود، اینجا سر کار بودهایم. بىانصافها نگفتند که جاى دیگر این فنآورى پیشرفته را در اختیار دارند و ما را این قدر به دردسر انداختند. شاید هم ما براى رد گم کردن دشمن باید فعال مىشدیم تا جاى دیگر عمل کنند؛ ولى از مسوولان ستاد این همه پیچیدگى و ضریب هوش بعید بود، ولى حالا که شد، ما هم اعتماد به نفس بیشترى به دست آوردیم که خلاصه تهران هم کارى کرد؛ چون در جبهه عملاً هر چه بود در خطوط اول بود و ستادهاى مرکزى فقط هورا مىکشیدند و ما هم لنگ مىکردیم و این بار برعکسش شد. بچهها جاهاى خواب خود را جمع کردند. همه به هم تبریک مىگفتند.
من به خلبان رستمى گفتم اگر اجازه بدهید من به تهران بروم. تقریبا اکثر بچهها مىخواستند برگردند. چند فروند موشک دیگر در پایگاه بود که مىتوانستند روى لانچر نصب کنند و براى کار ایذایى استفاده شود؛ ولى دیگر به ما نیازى نبود. تقریبا آماده شدیم که برگردیم. ناگهان بىسیم به صدا درآمد. بىسیمچى هاج و واج بود. گوشى را به خلبان رستمى داد. یکى از دوستان نزدیک در تهران بود، به خلبان تبریک مىگفت. حتما درجه و ترفیع گرفته بود. شاید هم بچهاش دنیا آمده بود؛ ولى خانمش هفتماهه بود! شاید بچه عجله داشت. ناگهان خلبان غش کرد! این دیگر چه خوشى است که خلبان غش کند؟ زبانش بند آمد. با "تته، پته " به ما گفت که موشک ما تا پایتخت رفته و به بانک مرکزى خورده است. ما به جاى غش کردن، عین مجسمه به همدیگر نگاه مىکردیم. سکوت عجیبى بود. معلوم شد، موشک فرار کرده و از برد عادى خود حدود چهل کیلومتر بیشتر رفته است. حاج آل على با صداى بلند آیه 17 سوره انفال را خواند که "خداوند تیر را پرتاب کرد "، حالا باید گفت که: "خداوند موشک را پرتاب کرد نه شما ".
آرامش خاصى بر همه مستولى شد. احساس مىکردند همه چیزمان خدایى است، حتى شادى نمىکردیم. احساس مىکردیم آنقدر خدایى شدهایم که به شادى نیازى نیست. همه با آرامش رفتیم که دومین موشک را براى پرتاب آماده کنیم. بعد از مدتى به خودمان آمدیم. کمکم، احساس قدرت مىکردیم. چهار فروند موشک دیگر داشتیم.
دنیاى سرمایهدارى و کمونیستها هر دو به توافق رسیدند که ایران را سخت محاصره اقتصادى کنند تا قطعنامه 598 را بپذیرد. ایران هم صفت دنیاى سرمایهدارى را مىدانست که طالب جنگهاى کنترل شده و کوتاه مدت است نه جنگى که پایان آن در دست آنها نباشد. ایران مىخواست جنگ را طولانى کند و این براى جهان سرمایهدارى که در مناطق نفتخیز احتیاج به کنترل داشت ضرر زیادى بود. کسى هم فکر نمىکرد ایران بتواند این همه تحمل جنگ را داشته باشد و طولانىترین جنگ معاصر را تحمل کند. با آنکه توان داشتیم که موشک را به قیمت خوب از واسطهها بخریم؛ ولى به ما نمىدادند. دنیاى سرمایهدارى گونهاى است که اگر پایش پیش بیاید براى پول به همه چیز خیانت مىکنند. به شرط آنکه اسمشان رد نشود. خیلىها زیرآبى به ما خبر مىرساندند. همه چیز براى ما قابل استفاده بود. از موتور قایقهاى ورزشى تا موشک؛ اما پرتاب اولین موشک ایران باعث شد تا ولولهاى در غرب بیفتد .
پرتاب موشک چنان سر و صدایى ایجاد کرده بود که همه فکر کردند قدرت جدیدى به ما موشک داده است. همین امر باعث شد که از بلوکهاى مختلف به ما موشک بدهند و ما هم به جاى ادامه ساخت شروع به خرید کردیم و این امر باعث شد راحتى خرید را به سختى ساخت ترجیح دهیم. در هر صورت جنگ به مرحله جدیدى رسید و ما به موشکهاى متنوعى دست یافتیم. یقینا هم غرب سعى داشت فنآورى پیشرفتهترى را به دشمن بدهد، به ویژه تجهیزات خطرناک "ش.م.ر ".