این یک ماموریت آزاد است. از طرف فرماندهی ابلاغ شده که با هر
وسیلهای که در اختیار داری به هدف حمله و آن را نابود کنید. هر کدام از
شما هم که تمایل داشته باشید میتوانید به سمت هدف پرواز کنید و آن را از
بین ببرید. این بخشی از صحبتهای فرمانده ما بود که بچهها را گردآورده بود و آنان را توجیه میکرد. او میگفت: در
منطقه پتروشیمی عراق دو دستگاه رادار رازیت قرار دارد که این رادارها
مختصات نیروهای ما را به نیروهای هوایی عراق گزارش میدهند. چند دقیقه بعد
هم هواپیماهای دشمن روی منطقه به پرواز در میآیند و به مدت 10 تا 150
دقیقه رزمندهها را قلع و قمع میکنند. چون سرعت و دقت عمل
این رادارها بسیار زیاد است نزدیک شدن به آنها غیر ممکن است. چند نفر از
بچهها هم برای حمله به آنها چند بار پرواز کردهاند و اما تا این لحظه هیچ
کدام موفق به انهدام رادارها نشدهاند. من تازه به عنوان افسر عملیات
وارد منطقه شده بودم و هنوز منطقه برایم نا آشنا بود. در این فکر بودم که
راهی برای انهدام رادارها پیدا کنم اما هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به
نتیجه میرسیدم. مشغول قدم زدن در محوطه بودم که یکی از خلبانانها به
سویم آمد و گفت: من 13 ساعت روی پتروشیمی پرواز کردهام. هر طوری که شده
باید آن رادارها را بزنم. اگر شما موافق باشید با هم پرواز کنیم. حرفش
مرا به فکر فرو برد. او با این مدت پرواز حتما به منطقه آشنایی کامل داشت.
اعتماد به نفس او برایم ستودنی بود. بدون معطلی پیشنهادش را قبول کردم. مقدمات
کار فراهم شد و حدود ساعت 9:15 صبح روز بعد هلیکوپتر از باند پرواز جدا
شد. تعدادی از بچههای صدا و سیما هم برای تهیه فیلم و عکس به منطقه آمده
بودند که با یک هلیکوپتر 214 با ما همراه شدند. به منطقه پتروشیمی
رسیدیم. دلهره و اضطراب سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. هر لحظه امکان
داشت رادارها مختصات ما را به نیروهای پدافندی گزارش دهند. کمکم میبدی مرتب مرا دلداری میداد و میگفت: حتما موفق میشویم. من قول میدهم که پیروز به پایگاه بازگردیم. از
ضلعی که خلبانان دیگر برای حمله به پتروشیمی رفت بودند. به رادارها نزدیک
شدم. اما موفق نمیشدم موشکها را روی هدف قفل کنم. وقتی اوضاع را این طور
دیدم با پایگاه تماس گرفتم و گفتم: من مسیرم را تغییر میدهم و از جناح
دیگر وارد میشوم. خلبان هلیکوپتر دیگری که همراهم بود مرتب فریاد میزد و میگفت از آن طرف نرو. آنجا کاملا در کنترل عراقیهاست شما را میزنند. من
که دیده بودم نیروهای عراقی با استفاده از آن رادارها چه بر سر بچهها
میآورند تصمیم گرفتم هر طور شده از همان جناح به پتروشیمی نزدیک شوم و آن
را منهدم کنم. نیروهای دشمن تمام توانشان را برای مقابله با ما بکار
گرفته بودند. در ارتفاع 500 پایی سرعتم را به 30 گره رساندم و آرام آرام به
جلو حرکت کردم. هلیکوپترهای عراقی در ارتفاع 3000 پایی با راکت و توپ به
سمت ما شلیک میکردند. چند قبضه چهار لول هم که روی منطقه پتروشیمی
مستقر بود آتش پرحجم خود را به سمت ما گشود جهنمی از آتش در اطرافمان بوجود
آمد اما ما همچنان پیش میتاختیم. روی شط که رسیدیم. موشکها را بر
روی هدف قفل کردم. برای اینکه مطمئن شوم موشکها منحرف نمیشوند یک موشک
آزمایشی شلیک کردم. موشک به سمت هدف رفت و آن را منهم کرد. پشت بیسیم به خبرنگاران اعلام کردم که دوربینهایشان را روشن کنند. چند
لحظه بعد موشک دوم را رها کردم. موشک به هدف خورد و من با یک گردش سریع،
دوباره به سمت هدف بازگشتم. گویا هلیکوپتر دچار نقص فنی شده بود. احساس
میکردم هر چند ثانیه یک بار با سرعت به جلو پرتاب میشوم. به کمکم گفتم:
مثل اینکه هلیکوپتر را زدند. او حرفم را تائید کرد. اما هیچ کدام مطمئن نبودیم. همه دستگاهها روشن بودند و هر کدام وظیفه خود را به خوبی انجام میدادند. وقتی
وضع را این طور دیدم تصمیم گرفتم کار را ادامه دهم. چند بار دیگر هم به
رادارها نزدیک شدم و هر بار چند راکت به طرفشان شلیک کردم و دقایقی بعد
وقتی دیدم هدف از بین رفته و دود حاصل از انفجار تمام فضای منطقه را فرا
گرفته با یک چرخش سریع به سمت پایگاه پرواز کردم. همین که به پایگاه رسیدم
بچهها را دیدم که با خوشحالی به طرفم میدوند آنها که فهمیده بودند این
عملیات با موفقیت همراه بود به استقبالمان آمدند تا این پیروزی را به ما
تبریک بگویند. هلیکوپتر به زمین نشست. بچههای پایگاه که دور
هلیکوپتر حلقه زده بودند با اشاره دست از نتیجه پرواز میپرسیدند. من هم
با تکان دادن سر میگفتم: موفق شدیم. کنترل هلیکوپتر را به دست کمک
دادم. هنوز از هلیکوپتر پیاده نشده بودم که بچهها مرا به روی دستهایشان
گرفتند و به طرف دفتر فرماندهی به راه افتادند. از شادی در پوست خود
نمیگنجیدند و مرتب صلوات میفرستادند صدای صلوات و تکبیر فضای پایگاه را
فرا گرفته بود. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سرپرست تیم فنی با عجله به طرفم آمد و گفت: مهدی بیا معجزه خدا رو نگاه کن.
زود باش و بدون اینکه منتظرم بماند با سرعت به طرف هلیکوپتر رفت من که
منظورش را نفهمیده بودم با چند نفر از بچهها به دنبالش به راه افتادم. وقتی به هلیکوپتر رسیدم ملخ دورهای آخرش را میزد. سرپرست تیم فنی با دست ملخ هلیکوپتر را نشانم داد. همین
که نگاه کردم متوجه شدم قسمت بزرگی از ملخ مورد اصابت گلولهها قرار گرفته
و از بین رفته است و آن روز هر چه فکر کردم هیچ پاسخی برای سقوط نکردن
هلیکوپتر نیافتم. راوی: خلبان مهدی مدرس
۹۱/۰۸/۰۲
۰
۰
مصطفی نداف