شهید کشوری اولین خلبانی بود که بلند شد؛ در
شرایطی که احتمال می رفت چرخبال شان مورد اصابت گلوله ی دشمن قرار گیرد.
البته چنین صحنه ای در سقز نیز اتفاق افتاده بود اما رشادتی که کشوری در
نجات پادگان سنندج از خود نشان داد، بی نظیر بود. به
گزارش مشرق به نقل از فارس، از همان روزها که در زمان شاه، مجله هاى مبتذل
مد را با پول توجیبى ماهیانه اش مى خرید و در باغچه خانه به آتش مى کشید و
مى گفت این عکس ها ذهن جوانان را خراب مى کند، از همان روزها که صندوق جمع
آورى کمک براى فقرا تهیه مى کرد و خودش بیشترین سهم صندوق را مى پرداخت و
مى گفت: مسلمان نباید فقط به فکر خودش باشد، از همان روزها که با چند تن از
دوستان خود طرح کودتای بختیار را تهیه کرده بود و از همان روزها که به
عنوان نخستین داوطلب مأموریت هوایى در غائله کردستان، دستش را بالا برد و
به عملیات رفت، همه باید مى دانستند که ققنوس آسمان ایران، بال پرواز گشوده
است و هر لحظه ممکن است آسمانى شود.به بهانه 15 آذرماه، سالروز عروج سرتیپ خلبان شهید احمد کشوری،
ققنوس آسمان ایران و هوانیروز قهرمان دیار قهرمان پرور مازندران ، خاطرات
ناب این امیر سرافراز سپاه خمینی را سلسله وار با هم مرور می کنیم:*بگذارید مرا اعدام کنند، اما کردستان بماندزمانی
که ضد انقلاب به پادگان سنندج حمله کرد، فرمانده هان نمی دانستند برای
نجات پادگان سنندج چه باید کنند. مرحوم شهید کشوری دقیقاً این جمله را گفت:«من
پرواز می کنم و اطراف پادگان را کاملا می کوبم و غائله را می خوابانم. اگر
این کارم خطا بود بگذارید مرا اعدام کنند اما کردستان بماند.»شهید
کشوری اولین خلبانی بود که بلند شد؛ در شرایطی که احتمال می رفت چرخبال
شان مورد اصابت گلوله ی دشمن قرار گیرد. البته چنین صحنه ای در سقز نیز
اتفاق افتاده بود اما رشادتی که کشوری در نجات پادگان سنندج از خود نشان
داد، بی نظیر بود؛ چرا که در این حادثه، تهران وضعیت را مشخص نکرده بود و
احتمال این می رفت که فردا ایشان را مورد سوال قرار دهند که چرا بدون اجازه
حمله را آغاز کرده است؟ اما حرف ایشان همان بود. بالاخره در
شرایطی که احتمال 95 درصد می رفت چرخبالش مورد اصابت گوله دشمن قرار گیرد.
احتمال 5 درصدی موفقیت را به صد در صد رساند. با شگرد همیشگی بلند شد. در
این زمان ضد انقلابیون که اطراف پادگان بودند به داخل پادگان آمده و سیم
خاردارها را بریدند و تا یک قسمت پادگان پیشروی کردند اما شهید کشوری با
چرخبالش نیروها را داخل پادگان پیاده کرد و خودش با حمله هوایی توانست بدون
آن که اشتباهی کند کل غائله را پایان دهد و پادگان سنندج را از لوث وجود
ضد انقلاب نجات دهد. (نقل از حجت الاسلام موسی موسوی نماینده امام در
سنندج)*وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمی خواهمشهید شیرودی درباره ی شهید کشوری می گوید:«احمد،
استاد من بود. زمانی که صدام امریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار
آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه اش بود. اما روز بعد از
شنیدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام
جراحی برود. اما او جواب داده بود:«وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمی خواهم.»او
با جسمی مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثی آن گونه جنگید که
بیابان های غرب کشور را به گورستانی از تانک ها و نفرات دشمن تبدیل نمود.
کشوری شجاعانه به استقبال خطر می رفت، مأموریت های سخت و خطرناک را از همه
زودتر و از همه بیشتر انجام می داد، شب ها دیر می خوابید و صبح ها خیلی زود
بیدار می شد و نیمه شب ها نماز شب می خواند.*ماجرای خواب امام رضا و عزاداری4بانوی آسمانی در شهادت ققنوس آسمان ایرانراویتی خواندنی از مادر بزرگوار شهید احمد کشوریجوانترین
امام شهید، جوادالائمه(ع)، تنها فرزند امام رضا(ع) است. در دوران دفاع
مقدس جوانان زیادی برای دفاع از اسلام به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند تا
به ضامن آهو، شاه ملک ایران بگویند ای سلطان ملک یلان و دلیران، ما جان خود
را در جوانی فدای اسلام میکنیم تا در غم جواد تو شریک باشیم و ارادت و
اطاعت از شما را به عمل بیان کنیم نه به زبان.احمد کشوری و برادرش
محمد، از خیل این شهیدانند. احمد بیست و هفتمین بهار زندگیاش را سپری
میکرد. شبی در خانه به خواب رفته بودم که در عالم رؤیا دیدم در باز شد و
آقایی با چهرهای نورانی و قد و قامتی خوش وارد اتاق شد. با خود گفتم: «این
مرد نورانی بلند بالا چه کسی میتواند باشد؟!»ناگهان انگار کسی در
گوشم نجوا کرده باشد، فهمیدم او شاه خراسان و ایران امام رضا(ع) است. خوب
توجه کردم، این چشم و چراغ ملک ایران را کجا زیارت کردم، به یادم آمد که
ایشان همان کسی است که احمد را در چهار ماهگی در آن بیماری سخت ضمانت کرد و
دست راست مبارکش را بر روی سینه نهاده و فرمود: «من ضامن احمد هستم!» از
جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتی بکنم، هنوز سخن آغاز نکرده بودم که در
دستان مبارکش پروندهای دیدم. رو به من کرد و فرمود: «این
پرونده عمر احمد است. عمر احمد در دنیا تمام شد، او 27 سال دارد!»فغان زدم و
از آقا خواستم ضمانتی دیگر کند. فرمود: «ناراحت نباش، مدتی بر ضمانت خویش
میافزایم.»گویا همان روز احمد میخواست به شهادت برسد،
اما نشد و امام هشتم(ع) یک هفته دیگر برای احمد مهلت گرفت. دیدم فردای آن
روز احمد به کیاکلا آمد. او را دیدم در آغوشش گرفتم و بوسههای مادرانه
نثارش کردم. این بار من به مانند آن زمان احمد را کنارم نشاندم و خوابم را
برایش گفتم. چون موضوع تمدید عمر را شنید لبخندی زد و به من نگاه کرد و
گفت: «مادرجان!ناراحت نباش.!»احمدم آن روز با تک تک اعضای خانواده
عکس یادگاری گرفت. حرکاتش برایم اسباب نگرانی و تشویش بود؛ اما او چیزی به
ما نگفت تا اینکه هنگام عزیمت به ایلام، به پدرش گفت: «باباجان! این آخرین دیدار است و شما دیگر مرا نمیبینید، اگر کوتاهی داشتم مرا ببخشید و حلالم کنید.»با شنیدن این جملات قطرات اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. دست روی کمرش گذاشت و گفت: «پسرم کمر مرا شکستی؟»احمد چون اشک و حالت پدر را دید دست در گردن پدر انداخت و دست و روی پدر را بوسید و گفت: «بابا شوخی کردم، من که پیش شما هستم.»بعد
خداحافظی کرد و از ما جدا شد. در کوچه نگاهش میکردیم تا از ما دور شد.
یاد آن شعر افتادم که سعدی بزرگ از زبانِ دل بیبی زینب سروده بود:ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرودو
با یاد زینب(س) به خود تسلی میدادم. دو سه روز مانده به شهادت احمد،
پدرش خیلی بیتاب بود و بیقراری میکرد. نگران بود و حس پدرانه به او
نهیب زده بود که احمدش پر کشیدنی است و دیگر پا به کیاکلا نمیگذارد. همان
شب در خواب دیدم که خانه پر از نور شده و چهار زن با چهرههای نورانی آمدند
و در اتاق نشستند. دو تن از آنها که با حجاب بودند قیافهای غمگین و محزون
داشتند. بانویی که بالای سرم بود، یک پیراهن مشکی به دستم داد و گفت:
«بپوش، مگر نمیدانی احمدت شهید شده است؟»شروع کردم به گریه و بیقراری
کردن و احمد را صدا میزدم که ناگاه از خواب بیدار شدم. از اینکه همة
اینها را در خواب دیده بودم، خیالم راحت شد. اما روز بعد ماجرای خواب را
برای روحانی مسجد بازگو کردم و او گفت: «آن چهار زن حضرت آسیه، حضرت خدیجه،
حضرت مریم و حضرت فاطمه(س) بودند و برای پسر شما عزاداری میکردند!»دو سه روز بعد از آن خواب، گوینده تلویزیون اعلام کرد که یکی از خلبانان دلاور هوانیروز در ایلام به شهادت رسید.برای
حفظ روحیه بچههای ارتش و نیروهای دیگر نظامی و مردم نامی از احمد نبردند.
به همسرم گفتم:«این خلبان احمد بوده است. بیتابیهای پدر احمد صد چندان
شده بود. دوباره ساعت ده شب تلویزیون خبر شهادت خلبان دلاور هوانیروز را
اعلام کرد. من گریه میکردم تا این که ابراهیمی استاندار ایلام زنگ زد و
گفت: «مادر! احمد به سمت کربلا و هدفی که داشت، پر کشید.»همچون سایر مادران گریه امانم را بریده بود؛ اما بر اساس وصیت احمد خودم را پاییدم و گفتم: «راضیام به رضای خدا!»روز
بعد حدود پانزده نفر از خانواده و اقوام نزدیک برای مراسم تشییع و تدفین
به تهران رفتیم. بعد از تشییع پیکر پاک احمد در ایلام و کرمانشاه سرانجام
در هجدهم آذرماه 1359 پیکر او را از مسجدالجواد میدان هفتتیر به سوی بهشت
زهرا تشییع کردند و در قطعة 24 بهشت زهرا(س)به خاک سپردند. احمد که همه
عمرش را مدیون ضمانت امام رضا(ع) میدانست، با فراغ بال در آسمانها
میخرامید و جولان میداد. در حقیقت همه آسمان را آغوش مهربان ضامن آهو
میدانست.در آن روز سرد پاییزی، جسم جدا شده از روح بلند احمد
را به خاک بهشت زهرا(س) سپردیم تا در روز حشر نزد حضرت زهرا(س) سربلند
باشد. با جسم احمد، جان و روح من هم به خاک شد و اگر اقتدا به بزرگ بانوی
پیام آور کربلا نبود، بهانهای برای نفس کشیدن نداشتم؛ اما تنها آرزو و
مایه دلگرمیام در تحمل این فراق، شفاعت عزیزانم احمد و محمد و لطف خدا
برای دیدار دوباره آنان در بهشت برین و سربلندی نزد سرور زنان عالم است،
تا به او عرض کنم که در تبعیت از راه فرزندانت، دو فرزندم را فدا کردم؛
باشد که پذیرای دو اسماعیلم باشی...دوست و همرزم او خلبان«حمیدرضا آبى» درباره او مى گوید: احمد
قبل از آخرین پروازش به همه مى گفت: «دارم مى روم. مراحلال کنید.» دوستان
او مى گفتند: این حرفها را نزن.حالا حالا ها زود است که بروى. هنوز خیلى
کارها با توداریم.نیمه شب بلند شد. وضو گرفت.نماز خواند و اشک ریخت.
نمى خواست اشک هایش را کسى ببیند. حدود ۱۰ صبح پانزدهم آذر بود که عازم
عملیات شد. با تیم پرواز و چند هلیکوپتر دیگر در آسمان، اوج گرفت.ده ها
تانک و نفربر عراقى را به آتش کشید. موقع بازگشت، دو فروند میگ عراقى،
هلیکوپتر او را هدف موشک قرار دادند و پرنده او در هیمنه آتش سوخت و به عرش
پرواز کرد. احمد، همچون ابراهیم خلیل، آتش عشق الهى را به جان خرید و بر
بال فرشتگان نشست.
۹۱/۰۷/۲۷
۰
۰
مصطفی نداف