«با شروع حمله های هوایی عراق دلواپسی پیچید توی خانه، مثل خیلی از نظامیان
دیگر، باورم نمی شد عراق جرأت این کار را داشته باشد. با خبرهایی که داشتم
می دانستم نمی تواند حریف ما در جنگ هوایی بشود. خیلی زود می توانستیم
نیروی هوایی اش را زمینگیر کنیم. من و باقی خلبان ها حمله هوایی عراق را
توهین به خلبان های ایرانی می دانستیم. روزی که این خبر را شنیدم برای دیدن
مادرم رفته بودم تهران. با خبر که شدم فوری برگشتم به پایگاه همدان و
آمادگی ام را اعلام کردم. کار اولم آموزش مردمی بود. باید معنی آژیرها و
کارهایی را که موقع حمله هوایی باید برای حفظ جان انجام بگیرد آموزش می
دادم. بعد هم با پروازهایی که در خاک عراق داشتم فهمیدم دفاع موشکی محکمی
دارند. مأموریت هایم زیاد شده بود و کمتر می توانستم خانواده ام را ببینم.
توی این مدت پایگاه همدان هم چندبار با حمله های هوایی تهدید شده بود. یک
شب بعد از پرواز، وقتی آمدم خانه فکر کردم بهتر است زن و بچه ام را بفرستم
تهران. به این ترتیب هم خیال من راحت می شد، هم آنها از تنهایی و دوری در
می آمدند.»
در هر حال خلبان جنگ هرگز آن روز صبح را فراموش نمی کند. صدای زنگ را هنوز
به خاطر دارد و عقربه های ساعت، که یک ربع به پنج بامداد را نشان می دادند.
راننده گردان پرواز، جلو در منتظر اوست. مأموریت مهمی است. او «لیدر» دسته
پرواز است و قرار است پایگاه هوایی کوت را در دل عراق بکوبند. کمک خلبان
هوشنگ شروین هرگز فکر نمی کرد وقتی توی گوشی تلفن به خواهرش قول می دهد که
وقتی از عملیات برگشت به او زنگ خواهد زد نتواند به قولش عمل کند. او هرگز
فکر نمی کرد بعد از این تلفن تا 10 سال نتواند صدای خواهرش را بشنود.
«مأموریت بمباران پایگاه «کوت»، همراه با سه فروند جنگنده دیگر، صبح قبل از
طلوع آفتاب به من ابلاغ شد. به دلیل تغییر برنامه مأموریت، ساعت هشت و نیم
صبح، من و شماره دو به مقصد پایگاه کوت عراق پرواز کردیم. طول مسیر را در
ارتفاع چهار هزارپایی طی کردیم. حدود بیست کیلومتری هدف، مطابق برنامه از
پیش تعیین شده، شماره دو با فاصله کمی عقب افتاد. به ارتفاع پنجاه پایی
تغییر وضعیت دادیم. با سرعت سرسام آوری به سوی هدف پیش می رفتیم
من با دیدن اولین نشانه پایگاه، با حداکثر قدرت به ارتفاع دو هزار پایی اوج
گرفتم. حالا دیگر بالای باند پایگاه کوت بودم و آشیانه ها و ساختمان های
اداری اطراف باند و چند فروند هواپیما را می دیدم. با زاویه تند شیرجه زدم.
تکان های شدید هواپیما به چپ و راست می توانست من و هواپیما را از دسترس
پدافند دور نگه دارد. در ارتفاع تعیین شده بمب ها را رها کردم. با سبک شدن
هواپیما، رها شدن بمب ها را یکی بعد از دیگری حس می کردم. تا رها شدن آخرین
بمب باید در حالت شیرجه باقی می ماندم. پس مدام به زمین نزدیکتر می شدم.
با قدرت تمام هواپیما را از شیرجه خارج کردم و چرخیدم به سمت راست. در چشم
انداز مقابلم منطقه درندشتی را دیدم که پر بود از سلاح های پدافند. دوباره
شیرجه رفتم و گرفتمشان زیر رگبار مسلسل. به عقب که نگاه کردم دیدم شماره دو
مشغول شیرجه برای رها کردن بمب های هواپیمایش است و دو فروند میگ عراقی در
پس زمینه دارند دور می زنند. آنها پوشش هوایی پایگاه کوت بودند.
مأموریتم را انجام داده بودم. باید سریع به ایران بر می گشتم. از انجام
مأموریتم احساس غرور می کردم که یک ضربه خشک و محکم دور هواپیما را گرفت و
تعادلش را به هم ریخت. موتور سمت چپ آتش گرفته بود. با کابین عقب صحبت
کردم. هواپیما از فرامین من اطاعت نمی کرد و با فشار زیاد اوج می گرفت،
طوری که در کمتر از چهار هزار پا به حالت واماندگی و 180 درجه گردش
نامتعادل و پشت و رو شده دور خودش می چرخید. مثل قلوه سنگ می رفتیم پایین.
راه نجاتی برای هواپیما وجود نداشت.»
فرود در خاک عراق
«چترم که باز شد هواپیما میان زمین و آسمان با صدای مهیبی ترکید و تکه های
آتش توی هوا پخش شد. آن طرف تر باز شدن چتر کمکم را دیدم. به دور و برم
نگاه کردم. دنبال راه فرار می گشتم. آن پایین گله گوسفند برای خودش می
چرید. از دور یک جیپ نظامی می آمد طرفم. عده ای هم دنبالش می دویدند. آنقدر
به فکر بررسی اوضاع و احوال منطقه بودم که نفهمیدم کی رسیدم زمین. جور بدی
فرود آمدم. کمرم تیر کشید و حالت تهوع به من دست داد. حالم جا نیامده بود
که رسیدند بالای سرم. جیپ ارتشی سبز رنگی 15-10 متر دورتر نگه داشته بود.
دو نفر بالای سرم ایستاده بودند. آنکه قدش بلندتر بود اشاره کرد بلند شوم.
نمی توانستم تکان بخورم. آمد جلو و با نوک پوتین کوبید به پهلوم. درد کمر
یادم رفت. زیر بلغم را گرفت و با غیظ بلندم کرد. بعد از یک دقیقه کمکم را
هم آوردند، هولمان دادند تو جیپ. حال رضا را پرسیدم. لب باز نکرده ضربه
محکم نگهبان سرم را آورد پایین. 8-7 کیلومتر رفتیم تا رسیدیم به شهر کوت.
جیپ رفت ایستاد جایی که شبیه به کلانتری بود. پیاده مان کردند. بردندمان
داخل ساختمانی کوتاه و پهن با بازدید بدنی هر چه داشتیم ازمان گرفتند. بعد
به چند جا تلفن زدند و از ساختمان بردندمان بیرون. توی بنز آژیرداری هولمان
دادند و راه افتادیم.
نزدیک 3 ساعت در راه بودیم. کمردرد امانم را بریده بود. سعی می کردم چشم
بندم را شل کنم. وارد یک پایگاه شدیم. راننده برای رد گم کردن از لای
ساختمان ها می رفت و مارپیچ می راند. بالاخره جلو ساختمان تک طبقه ای از
ماشین پیاده شدیم. من و کمکم را از هم جدا کردند. مرا به اتاقی بردند و چشم
هایم را باز کردند. یک سرگرد نیروی هوایی پشت میز نشسته بود. مثل روز روشن
بود که یک بازجویی طولانی را در پیش دارم، اما بعد از نیم ساعت سرگرد
عراقی کف دو دستش را صاف گذاشت روی میز. به هر دری زده بود مثل یک نظامی
پاسخش را داده بودم. نمی خندید ولی چشم هایش از آنچه بود به نظرم ریزتر می
آمد. زنگ روی میزش را فشار داد. دستش را که از روی زنگ برداشت دهانش باز
شد: ضرر کردی.
صدای دو قدم کوتاه آمد و در روی پاشنه چرخید. نگهبان آمد تو. قبل از اینکه
دست و چشمم را ببندد، سیگار عرق کرده توی مشتم را گذاشتم کنار فندک طلایی
روی میزش. سرگرد داد کشید «ببرش بیرون!» من داشتم به لحظه ای فکر می کردم
که پاکت سیگار را با خوشرویی جلویم دراز کرده بود و گفته بود شما می توانید
امروز و فردا زنده بودنت را از رادیو اعلام کنی تا زن و بچه ات مطلع شوند.
فقط باید کمی برای ما حرف بزنید.
عد از 10 سال اسارت
«29 جفت چشم با حرص و ولع به فضای بیرون از زندان نگاه می کردند و اتوبوس
می رفت. در بغداد مردم در رفت و آمد بودند. بعضی وقت ها پشت چراغ راهنمایی
نگاه خوشحال و حسرت زده شان با نگاهمان گره می خورد. اتوبوس از شهر آمد
بیرون و پیچید طرف بعقوبه. این را از تابلوهای کنار جاده فهمیدیم. هر کسی
در خودش بود و با فکرهایش کلنجار می رفت.
انگار همین دیروز بود که هواپیمایم را زدند. با چتر نجات پریدم و موقع فرود
کمرم آسیب دید. دستگیرم کردند و بردند به پایگاه کوت و .. یاد همدان
افتادم و شبی که با همسرم در خیابان خانه های سازمانی قدم می زدیم. آن شب
زیبای مهتابی جلو چشمم آمد. یاد خواهرم افتادم و تلفنی که پیش از پروازم
زد. یاد کشورم افتادم و اتفاق هایی که توی این 10 سال از سر گذرانده بود.
جنگ، کوبیدن شهرها، انفجار، موشک باران ها، سیل، زلزله و .... از خودم
پرسیدم: یعنی بعد از این همه سال، کسی هست که منتظرم باشد؟ من که تا حالا
نامه ای از خانواده ام نداشته ام و نامه ای هم برایشان نفرستاده ام اصلاً
آنها کجایند الان؟ چه کار می کنند؟ به سر خانواده ام چه آمده است؟ مادرم؟
یعنی توانسته طاقت بیاورد؟ او عمری یتیم داری کرده بود تا ما روزی عصای
دستش باشیم. قلبم از درد کشیدن هایش لرزید.
دخترم چطور است؟ آزاده الان باید 10 سالش باشد. یعنی نبود من در روحیه اش
تأثیر گذاشته است؟ همسرم چه می کند؟ می داند من زنده ام؟ روزی که آمدم
مأموریت، نه پول پس اندازی داشتم، نه خانه و زمین. حتماً سال های سختی را
گذرانده است یا امام رضا! خودت واسطه من و خدایم باش!
خودت شفاعتم کن و از این همه فکرهای پریشان خلاصم کن. خدایا، رحم به دل شکسته و تن اسارت کشیده ام کن!
- هوشنگ، هوشنگ!
با تکان های بغل دستی ام، که می گفت رسیده ایم بعقوبه، برگشتم به اتوبوس.
خورشید دم غروب رنگ خون داشت و آسمان سرخ بود. رسیدیم به اردوگاهی و پیاده
شدیم. از یکی از مسؤول های عراقی شنیدیم آخرین گروه اسراییم. فرستادندمان
به سالنی بزرگ. آنجا چند نفر از خلبان ها و دوست هامان را دیدیم و
احوالپرسی و روبوسی کردیم. فهمیدیم آقای مهندس یحیوی و مهندس بوشهری و حاج
آقا ابوترابی هم میان ما هستند. نماز را به امامت حاج آقا برپا کردیم. بعد
از نماز، حاج آقا ابوترابی سخنرانی کرد و از ارزش دفاع و مقاومت برایمان
گفت، از خوشحالی تا صبح بیدار بودیم. با مهندس یحیوی به صحبت نشستم. از
خاطره هاش برایم گفت، از سختی هایی که کشیده بود، 10 سال در سلول های بعثی و
از شهادت مهندس تندگویان.
فردای آن روز چند نفر از خانم های صلیب سرخ آمدند و با تک تکمان مصاحبه
کردند. همه حجاب اسلامی داشتند و با این کار احترام به قوانین کشور ما
گذاشته بودند. فرم هایی دادند، برای انتخاب کشوری که می خواهیم به آنجا
برویم. معلوم بود. همه ایران را انتخاب کردیم. کارت هایی به ما دادند و با 9
اتوبوس راه افتادیم طرف مرز. برای نماز کنار رودخانه ای توقف کردیم و وضو
گرفتیم و نماز خواندیم و هر چه به مرز نزدیک می شدیم، شوق و دلهره ام بیشتر
می شد. بالاخره رسیدیم به مرز و اتوبوس ها ایستادند. ایران رو به رویمان
بود. دیدن خاکش قلبمان را آرام می کرد. آمبولانسی با علامت هلال احمر از
طرف ایران آمد و 100 متری ما ترمز کرد چند نفر پیاده شدند. در تاریک و روشن
هوا دنبال پرچم ایرانی می گشتم. به آرم جمهوری اسلامی ایران روی ماشین
نگاه کردم. پرچم ایران را دورتر تشخیص دادم، بوی آشنای خاک ایران را همراه
باد شناختم. قلبم تندتر می زد. آنهایی که از آمبولانس پیاده شده بودند،
همراه چند عراقی آمدند پیش ما و به ما خوش آمد گفتند.
آنجا ماندنمان یک ساعت طول کشید. کارهای قانونی مبادله که تمام شد، سوار
اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم طرف ایران. از مرز خسروی که گذشتیم چند تا
اتوبوس از روبه رو آمدند. از زیر پرده اشک، پرچم زیبای ایران را روی اتوبوس
ها دیدم. چراغ های اتوبوس ها روشن بود. از کنارمان که رد شدند اسیرهای
عراقی را آنجا دیدیم. از این که بر می گشتند به کشورشان خوشحال بودند. بعد
تابلوها و پلاکاردهای کنار جاده نظرم را جلب کرد: «آزادگان به خانه خوش
آمدید.»
۹۱/۰۶/۱۳
۰
۰
مصطفی نداف