تکخالی از شیراز
خاطره ای زیبا به قلم یکی از قهرمانان تامکت تیمسار خلبان روستایی از درگیری با میراژهای های عراقی بعد از ظهر ۱۳۶۳/۵/۱۶ ،
ما دو نفر ، دلخور و بی حوصله ، در اطاق خلبانان آماده (آلرت) در پایگاه هوایی بوشهر ، نشسته بودیم.
یار همپرواز من در این روز ، ستوانیکم "حسین سیاری " یکی از قهرمانان گمنام F-14 ، و کابین عقبی جسور و بسیار شجاع و دلدار بود .مشغول حرف زدن بودیم که صدای گوشخراش زنگ اِسکرمبل بلند شد . ساعت دقیقا چهار و سی و پنج بعد از ظهر و زمان ، زمان جنگ نفت کش ها بود .همه ، خلبان و فنی با هم ، بطرف " شلتر آلرت" دویدیم وهرکسی سرگرم کار خودش شد . شش هفت دقیقه بعد در چهل پنجاه متری زمین ، در واقع بالای آبهای خلیج فارس ، درحال جمع کردن چرخها بودم که ، صدای دلچسب کنترلر خوب رادار بوشهر " روانشاد پژمان مهر " را شنیدم . خیالم کمی راحت تر شد .
"پژمان مهر " یکی ازخوبهای کنترلر بود . از خوب هم بهتر و با لهجه زیبای کرمانشاهی .
یکبار در پروازی دیگر ، وقتی به او گفتم :
" جهت سوختگیری منطقه را ترک میکنم " ، در جوابم گفت:
" کجا داشی جان ؟ همین الان "یه گونی" هدف عراقی برات دارم " ! .
زبان خوشش ، همیشه ، یاور زمانهای سختی مان بود . چرخها راکه جمع کردم ناگهان فکری به سر ام زد .
اگه بالاتر می رفتم ، رادارهای کویتی ها و یا رادار کشتی های گوناگون در داخل خلیج فارس ، موقعیت ما رو گرفته و به احتمال زیاد برای عراقی ها مخابره میکردن . با این فکر در همان ارتفاع خیلی پایین ، زیر ۵۰۰ پا رو نگه داشتم که همین کار ، بعدا بسیار بدرد ام خورد .
دوباره صدای پژمان در رادیو بلندشد :
" در سمت ۲۷۵ درجه شما و در ارتفاع پایین ، سه تارگت ( هدف ) دارم که الان سمتشون ۱۰۰ درجه است " .
پیش از اینکه " حسین " جواب " پژمان " رو بده ، خودم گفتم :
" رادار ، پس لازمه که ما از روی جزیره خارگ عبور کنیم . موضوع رو حتما به پدافند جزیره اطلاع بده .
یه وقت هوس نکنن ما رو نوازش کنن ! " .
" پژمان " خندید و گفت :
" خیالت راحت باشه داشی ، بهشون اطلاع دادم " .
بقیه ماجرا به سرعت برق اتفاق افتاد.
" حسین سیاری " در همان لحظات هدف هارا روی صفحه رادار خودمون گرفته و روی آنها قفل راداری ، کرده بود ، و حالا هم داشت بهترین سمت برای حمله به اونها رو محاسبه میکرد که بمن گردش لازم رو بده .
چند دقیقه بعد ، وقتی حسین ، موقعیت هدف هامون رو با کد و رمز ، به رادار گفت ، "پژمان " ، کنترلر بسیار ماهر و کاربلد رادار ، با لهجه زیباش ، به ما دستور آتش داد.
نگاه دیگه ای به داخل کابین انداختم . همه سویچها ، سر جای خودشون بودن ، من هم ، "مستر آرم Master Arm " ( سویچ اصلی کنترل جنگ افزار ها در هواپیما ) رو Arm (مسلح) کردم .
همه چیز عالی بود .
ناگهان ، روبرویم و کمی به سمت راست ، هر سه تا میراژ رو در یه " قاب " و صحنه با چشم دیدم .
بنظرم خیلی خنده دار اومد ، درست مثل هواپیماهای کوچولوی اسباب بازی بچه ها بودن .
از فکر پرواز هواپیماهای اسباب بازی ، اونم در یه جنگ واقعی ، بیشتر خنده ام گرفت ، و از خنده خودم در این لحظات سخت و سنگین ، عصبانی شدم و لجم گرفت . اوضاع بنظرم خیلی قلابی و ساختگی می اومد .
باورتون نمیشه ، کاملا شبیه یه فیلم کارتونی مخصوص بچه ها ، بود ! .
با کمی عصبانیت و لج ، موشک " فنیکس " رو زدم .
ابتدا بنظرم رسید که موشک نرفته و سپس ، .......
ناگهان یه خط سفید رنگ بسیار غلیظ از دود رو در سمت چپم دیدم که مرتبا در حال "کِش" آمدن بود و مرتب جلو میرفت .
سفید که میگم ، کاملا سفید ، بسیار تمیز و بدون حتی یک لک تیره ، که خیلی سریع هم جلو میرفت .
دیدن دود ، باعث شده بود که چشمم رو از روی اون "هدف های کوچولوی " جلو ام ، بردارم .
دوباره ، دنبالشون گشتم .
هواپیماهای دشمن را فقط برای یه لحظه دیگه تونستم ببینم . سه تا میراژ ، کنار همدیگه و درست روبروی صورتم و بعد ، خیلی ناگهانی و بی مقدمه در جلوی من دنیا زیر و رو شد .
درست مثل فیلم های جنگ جهانی ، روبرویم جهنمی برپا شد .
موشکم که منفجر شد ، چند ثانیه بعدش به اون منطقه رسیدم .
عجب زیبا بود ، مثل یه تابلو نقاشی ! .
دریا ، طیفی از رنگهای سبز و آبی ، آسمان ، آبی یکدست و پهناور ، با کپه کپه های از ابرهای سفید و خاکستری ، و یه جایی وسط این تابلو ، یه کپه دود سفید و بسیارغلیظ ( که باقیمانده انفجار موشک من بود ) و درست چسبیده به آن یه کپه دیگه دود سیاه بد رنگ ، ( که باقیمانده انفجار هواپیما بود ) .
از لابلای دود وشعله های انفجار ، قطعات کوچک و بزرگ هواپیما از هر طرف به سمتم می اومدن .
در عرض چند لحظه و با چند تکان خیلی شدید ، از اونجا رد شدم .
کمی چرخیدم و سعی کردم پایین رو نگاه کنم . یه دفعه ، در یه جایی که دریا سبز تیره شده بود یه قایق نارنجی رنگ دیدم .
ارتفاع ام خیلی پایین بود .
نمیتونستم خوب دقت کنم .
داد زدم :
" حسین ، چیزی می بینی ؟ " .
تقریبا یه دور کامل زده بودم که یه دفعه حسین داد زد :
" اونجاس ، خلبانه رو تو قایق اش می بینم ! " .
کنترلر " پژمان " ، با نگرانی پرسید :
" چکار کردی داشی ؟ شیری یا روباه ؟ ! " .
" حسین " ، شاید هم با کمی بدجنسی عمدی گفت :
"والله راستش ، خلبان میراژ گرمش شده بود ، رفت پایین یه خورده شنا کنه " .
فریاد الله اکبر همه پرسنل رادار رو شنیدیم که به هوا بلند شد ، ولی من هنوز هول کشتی های زیرپامون بودم .
با نگرانی ، پرسیدم :
" رادار ، اون دوتای دیگه کجا هستن ؟
ما اونها رو نداریم ، یه وقت از پایین یا پشت سر ، ما رو نزنن؟ .
پژمان ، شنگول و سرحال جواب داد :
" من فقط یکی شون رو دارم که اونم در هفت مایلی شماست و به سمت ۲۴۰ درجه میره .
فقط یکی ؟ ! ،
پس سومی کدوم جهنمی رفته ؟
من خودم سه تاشون رو همراه هم دیدم ! .
داد زدم : پس ، سومی کدوم جهنمیه ؟ .
اما ، " پژمان " ، بازهم اصرار کرد که تنها یک فروند غریبه رو می بینه که داره با سرعت از ما دور میشه ! .
یعنی ، ممکنه ؟ ! !
دوتا ، با هم ، اونم با یه موشک ؟ ! ! .
) همانروز آخروقت ، ایستگاه رادار پدافند بوشهر ، در گزارش رسمی خود به ستاد نیرو اعلام کرد که از دسته سه فروندی مهاجم ، تنها برگشت یک هواپیمای عراقی را روی صفحه رادار خود مشاهده و ثبت کرده است . (
یه محاسبه کوچولو در ذهنم بهم گفت که دیگه به "اون فراری " ، نمی رسم .
از پایگاه خودمون ، هواپیمای " فانتوم آماده ۱۵ دقیقه " که خلبانش دوست و همشهری عزیزم " علی خرازیان " بود رو ، برای گشت منطقه و پشتیبانی از ما ، فرستادن .
به رادار گفتم :
" برای گرفتن خلبان میراژ از روی آب ، از نیروی دریایی ، تقاضای هلیکوپتر نجات بکنه " و "پژمان" جواب داد که قبلا این کار رو کرده .
ساعتم را نگاه کردم .
دقیقا پنج و ربع بعد از ظهر بود.
کل عملیات ما ، از بصدا در آمدن زنگ آلرت تا شنای خلبان میراژ در خلیج فارس ، کمتر از "چهل دقیقه " طول کشیده بود .
وقایع بعدی ، دیگه زیاد خوش آیند نبودن .
" هلیکوپتر آماده " نیروی دریایی ، به اشکال برخورد کرده و نتونسته بود پرواز کنه .
هلیکوپتر " رزرو آماده " هم یک ساعت و نیم طول کشید تا به منطقه رسید .
زمانیکه هوا تاریک شده و انجام عملیات نجات غیر ممکن بود.
کاری از دست کسی بر نمی آمد.
فردای اونروز هم ، بازهم ، خودم خلبان کابین جلو آماده صبح بودم .
وقتی به آلرت رسیدم ، خبر یافتم که هلیکوپتر نیروی دریایی ، صبح زود پرواز کرده و اکنون در منطقه و در حال عملیاته .
از رادیو بیسیم موجود در اطاق خودمون در آلرت ، صدای خلبان هلیکوپتر رو شنیدم که داشت میگفت :
" من خلبان میراژ رو در قایق اش نمیبینم .
دریا پر از کوسه است و غواص ام نمیتونه وارد آب بشه ، من فقط میتونم قلاب هلیکوپتر رو به قایق گیر بدم و اون رو تا ساحل بوشهر روی آب ، بکشم " .
کار بسیار مشکلی بود ، مخصوصا پرواز طولانی هلیکوتر درچند متری بالای آب .
وقتی قایق به ساحل رسید ، کسانی که از طرف پایگاه رفته بودن اونجا ، متوجه شدن که خلبان میراژ که در نتیجه انفجار به شدت زخمی و سپس کشته شده و افتاده توی آب ، هنوز هم به قایق وصله.
اون رو به سردخانه پایگاه منتقل کردن.
چند روز بعد ، در یک گردهمایی کوچولو در سالن بریفینگ پایگاه بوشهر ، از ما سه نفر ، "من و حسین و کنترلر پژمان مهر " ، یه قدردانی کوچولوتر ! شد .
صبح آنروز ، جناب سرهنگ افغانطلوعی ، معاونت عملیاتی پایگاه " مادرِ اف ۱۴ ها (اصفهان ) " ، زحمت کشیده بود و به بوشهر آمد و از طرف ستاد نیروی هوایی ، بهر کدام از ما دونفر ، ۵ سکه بهار آزادی ، دستخوش داد .
در پایان اون گردهمایی ، قایق خالی خلبان میراژ رو هم بعنوان " یادگاری " به من دادن ! .
الان ، درست ۳۳ ساله که اون قایق نجات یه نفره ، هرجایی که من و خانواده ام اسباب کشی کردیم ، همراهمون اومده و توی انباری خونه ما ، خاک میخوره.
قایقی نجات نارنجی رنگی که ، یه روزی توی شهر " تولوز " در فرانسه ، گذاشته شده داخل صندلی پران یه " میراژ اف وان " ، بعد هم ، چند ساعتی همراه یه خلبان زخمی عراقی در خلیج فارس شنا کرده و الان هم ۳۳ ساله که در بوشهر و اصفهان و تهران و شیراز ، همراه من ، از این خانه به آن خانه نقل مکان میکنه .
می توانید صدا و چهره این تکخال قهرمان شیرازی را در لینک زیر ملاحظه کنید. زندگیش طولانی و سلامت باد .
دانلود کامل شش جلد خاطرات خلبانان عراقی( جلد 1 الی 6)
دانلود کامل شش جلد خاطرات خلبانان عراقی( جلد 1 الی 6) با 25 در صد تخفیف
این کتاب به نقل خاطرات خلبانان عراقی در حمله و بمباران مواضع ایران (پالایشگاه ها . پایگاه ها . پادگانها و دیگر تاسیسات ایران ...) می پردازد.ضمنا این کتاب به صورت ترجمه و برای اولین باردر ایران تهیه و گرداوری شده است.