پانزدهمین روز از دی ماه سال ۱۳۷۳، روزی تلخی در تاریخ نیروی هوایی است؛ چراکه شامگاه این روز، هواپیمای حامل منصور ستاری به عنوان فرمانده وقت نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی و همراهانش (که در حال انجام مأموریت کاری بودند) سقوط کرد و همگی به شهادت رسیدند.
او که متولد سال ۱۳۲۷ بود، در سال ۱۳۴۶ دیپلم گرفت و سپس به دانشکده افسری رفت. سال ۱۳۵۰ وی برای گذراندن یک دوره آموزشی یک ساله به آمریکا رفت و پس از آن به عنوان افسر کنترل شکاری نیروی هوایی به خدمت به مردم کشورش مشغول شد. تحصیلات منصور ستاری پس از آن هم ادامه یافت و حتی به زبانهای روسی و انگلیسی هم مسلّط شد؛ اما همزمان با آغاز جنگ تحمیلی، تحصیل را رها کرد و به جبهه شتافت.
شایستگیهایش سبب شد تا از سال ۱۳۶۲ به عنوان معاون عملیات فرماندهی پدافند نیروی هوایی، از سال ۱۳۶۴ به عنوان معاون طرح و برنامه نیروی هوایی و از سال ۱۳۶۵ تا هنگام شهادت، به عنوان فرمانده نیروی هوایی ارتش انجام وظیفه کند.
تأسیس دانشگاه هوافضا، تأسیس دانشکده پرواز (خلبانی)، راه اندازی مرکز پژوهش، تحقیقات و آموزش (پتا) و همچنین راه اندازی هنرستان فنی حرفه ای نیروی هوایی از ابتکارات او در زمان فرماندهی نیروی هوایی است.
وی همواره به پروژههای بلندمدت توجه ویژه ای داشت که ساخت هواپیمای جنگی «آذرخش» از آن جمله است؛ هواپیمایی که اولین بار، سه سال پس از شهادتش به پرواز درآمد.
یکی دیگر از ویژگیهای این فرمانده شهید، توجه ویژه اش به نیروهای تحت امرش بود. در این باره، دکتر سورنا ستاری، فرزند آن شهید سرافراز – که سالهاست معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری را عهده دار است – خاطره ای دارد: «آخرین خاطره بنده از پدرم به آذر ماه سال ۱۳۷۳ بر میگردد که در دانشگاه هوایی؛ انفجاری رخ داده بود و ایشان خودش را با هلیکوپتر به آنجا رساند و زمانی که آوارها را کنار می زد، محافظین وی را منع می کردند؛ اما ایشان می گفت بچه هایم زیر آوار ضجه میزنند. پدر آن شب تا صبح در بیمارستان ماند و کارهایی را برای بچه های دانشگاه انجام داد که برای بنده هم نمی کرد؛ در حقیقت ایشان علاقه زیادی به پرسنل نیروی هوایی داشت و حتی زمانی که خودش خانه و اتومبیل نداشت؛ به فکر خانه دار شدن و تهیه اتومبیل برای پرسنل نیروی هوایی بود.»
و این هم خاطره دیگری است به نقل از یکی از همرزمان وی؛ که نشان می دهد یکی از سیره های شهید ستاری، سر زدن مرتّب و همیشگی به نیروها و دلجویی از آنها بود: «رسم تیمسار ستاری این بود که هر جا پرسنل مشغول کاری بودند، سری به آنها می زد تا هم از پیشرفت کار مطلع شود و هم دیداری با نیروها داشته باشد. بر همین اساس، یک روز هم به محل ساختمان استخر سرپوشیده نیروی هوایی رفت. وقتی ایشان به محل کار رسید؛ تقریبا غروب بود. تیمسار، احوالی از نیروها پرسید و از آنها خواست که سر سفره حاضر شوند تا با هم شام بخورند. آن شب، غذایی که تدارکات برای بچه ها آورده بود، سرد و مقداری گرد و خاک هم روی آن نشسته بود. تیمسار با دیدن این وضعیت بسیار ناراحت شد؛ ولی به روی خودش نیاورد و همگی با هم مشغول غذا خوردن شدیم. آن شب، بچه های تدارکات که از نزدیک شاهد این ماجرا بودند؛ شرمنده شدند و تلاش می کردند تا تیمسار را از خوردن غذا منصرف کنند. آنها یکی یکی و پشت سر هم، سراغش می آمدند و از ایشان اجازه می گرفتند تا غذا را عوض کنند. تیمسار اما تصمیمش را گرفته بود و همان غذای را نوش جان کرد. در حقیقت ایشان آن شب درسی به همه مسئولین تدارکات داد تا برای همیشه یادشان بماند که باید غذای سربازان و پرسنل، سالم و گرم نگه داشته شود.»
و اما خاطرات بسیاری دیگری هم در همین موضوع از تیمسار ستاری در دسترس است که مطلب زیر، یکی دیگر از آنهاست: «تیمسار ستاری فرماندهی بود که همیشه و همه جا، او را در کنار خود احساس می کردیم. کمتر پیش می آمد که یکی از پرسنل به مشکل خاصی بر بخورد و ایشان در کنارش نباشد. من هم طبیعتا از این قاعده مُستثنی نبودم. بعد از این که دو بار شیمیایی شدم؛ تیمسار دیگر اجازه حضور در منطقه را به من نداد؛ به ناچار در پادگان ماندم و زیر نظر پزشک بودم. یک شب که تحت تأثیر عوارض شیمیایی، کلیه ام به شدت درد گرفته بود؛ با کمک همسرم به بیمارستان نیروی هوایی رفتم. ساعت از نیمه شب گذشته بود که همسرم صدایم کرد و گفت ملاقاتی داری! چشمهایم را که باز کردم؛ تیمسار ستاری را با لباس شخصی بالای سرم دیدم؛ با این که از شدت درد، تحمل حتی تکان خوردن هم نداشتم؛ سعی کردم تا برای ادای احترام، نیم خیز شَوَم که البته ایشان اجازه ندادند.
تیمسار ستاری در آن شب با لطف و مهربانی احوالم را پرسیدند و کمی دلداری دادند و بعد همان جا آنقدر منتظر ماندند تا مرخص شدم. بیمارستان می خواست آمبولانسی در اختیارمان قرار دهد؛ اما تیمسار به آنان گفت که خودم آنها را به منزل می رسانم. همراه ایشان رفتیم و سوار بر پیکان ایشان، به منزل رسیدیم. تیمسار به این هم بسنده نکرد؛ پیاده شد و کمکم کرد تا از ماشین پیاده شوم و بعد، زیر بغلم را گرفت و به داخل خانه بُرد. خوب که جاگیر شدیم و خیالش راحت شد؛ شماره تلفنش را به همسرم داد و گفت: هر موقع دچار مشکل شُدید؛ به این شماره زنگ بزنید!
وقتی تیمسار خداحافظی کرد و رفت؛ همسرم در حالی که به شدت تحت تأثیر رفتار انسانی ایشان قرار گرفته بود، از من پرسید: حالا این آقا که این همه در حق مان مهربانی کرد، کی بود؟ تازه این جا بود که یادم افتاد من به دلیل درد زیادی که در بیمارستان داشتم، یادم رفته بود تیمسار را به همسرم معرفی کنم و بگویم این آقایی که اینقدر به یک نیروی ساده لطف دارد؛ تیمسار ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است.»
او با همه ی قدرت فرماندهی و مدیریتش، در عین حال از حضور در جلو دوربینها و خودنمایی پرهیز داشت. در این باره، خواهر آن شهید سربلند، جمله جالبی را به نقل از وی بیان کرده است: «برادرم بسیار کم مصاحبه می کرد و کمتر قبول نمی کرد مقابل دوربین قرار بگیرد. خیلی کم پیش می آمد که چنین شود؛ در حقیقت از دوربین گریزان بود و می گفت: دوربین خدا روشن است، دوربین های بنده ی خدا را نمی خواهم.»