• روایت واقعی از یک سانحه تلخ ، در ایام جنگ
  • چرا این هواپیما ، در نزدیکی فرودگاه زاهدان به کوه برخورد نمود ؟
  • بیان جزئیات این سانحه دلخراش

 

اصل خبر : در یکی از روزهایی که ایران با دشمن بعثی خود در جنگ بود ، به یک فروند هواپیمای سی-۱۳۰ ( هرکولس ) ، به خلبانی سروان حسین سیاح پور و خدمه همراه ، ماموریت داده می شود از پایگاه هوایی مشهد به زاهدان رفته و بعد از سوار کردن رزمندگان تازه نفس نیروی زمینی ارتش ، به کرمانشاه عزیمت نموده ، و در مراجعت پرسنل قدیمی حاضر در جبهه های نبرد را جهت استراحت به شهر زاهدان برگرداند . و پس از اتمام ماموریت ، همان روز به مشهد مراجعت نماید .
سروان شهید حسین سیاح پور ، رآس ساعت ۸ صبح از پایگاه هوایی مشهد ، به شهر زاهدان رفته ، و پس از تکمیل مسافران ، به طرف کرمانشاه پرواز می کند . و همان روز ، طبق دستور پروازی ، پرسنل ارتش را سوار نموده و به سوی زاهدان پرواز می کند . حدود ساعت ۷ بعد از ظهر از بالای شهر زاهدان دور می زند و در شرایطی که فاصله چندانی با باند فرودگاه نداشت ، و در حال کم کردن ارتفاع بود ، بال چپ هواپیما به نا گاه به تپه ای برخورد می کند . و در مقابل چشمان وحشت زده مسافران حاضر در فرودگاه ، منفجر می گردد .
***************
شهید سیاح پور اهل شهریار و بچه با حجب و حیایی بود . آدمی کم حرف و مومنی که معمولآ سرش تو لاک خودش بود . از حق نگذریم ، خلبان ماهری هم بود . با او زیاد پرواز رفته بودم . و خاطرات زیادی از او دارم ..... در ایام جنگ ، معمولآ تعدادی هواپیما برای دوری از گزند حمله هوایی هواپیما های دشمن ، در مشهد مستقر شده بودند . و از همان جا به ماموریت، که اغلب مناطق جنگی بود اعزام می شدند . من هم به دلیل این که پدرم و اکثر اقوامم در قوچان یا مشهد بودند ، معمولآ پای ثابت ماموریت های این شهرستان بودم .
یادم میاد چند روز قبل از سانحه ، حسین را در راه پله های ساختمان ستاد پایگاه هوایی مهرآباد دیدم . بعد از سلام و احوالپرسی گفت : دارم می رم مشهد ... تو نمیایی ؟ گفتم خیلی دلم می خواد بیام . ولی دارم می رم ماموریت شیراز ... ولی اگه تونستم کنسل می کنم و به گروه شما می پیوندم ... اصلآ فکرش را نمی کردم این آخرین دیدار ما است .... به هر حال او با گروهش همان روز عازم مشهد شد . و من هم رفتم شیراز و برگشتم ....
شاید اصلآ باورش برای شما مشکل باشه ... ولی حقیقت داره ... درست چند روز قبل از سانحه در خواب دیدم یک هواپیما سی -۱۳۰ به کوه می خورد و آتش از عقب هواپیما زبانه می کشد . و در آن هواپیما یکی از بچه های مکانیک شعبه ملخ ، به اسم مرحوم شمشیری را دیدم . معمولآ مرسوم بود هر از گاهی یکی از تعمیر کاران ملخ با ما پرواز می آمد تا در هوا زاویه ملخ های هواپیما را تنظیم کند. و فردای آن روز شمشیری را در نهار خوری پایگاه دیدم . و خوابم را برایش تعریف کردم ... او گفت هواپیمای شماره ۵۰۲ در مشهد ایراد ملخ داره و قراره برم اون جا ... خلاصه سعی کردم او را از این ماموریت منصرف نمایم . جالب این که همین هواپیما چند روز بعد به کوه اصابت می کند . مرحوم شمشیری که هرگز فکر نمی کرد این چنین از مرگ رهایی یابد ، بعد ها با آوردن صندوقی میوه از شهر خود ، خواست جبران نماید .. ولی قسمت او این بود که بعد ها از بیماری سرطان بمیرد .
شب حادثه در منزل بودم که توسط یکی از همکارانم تلفنی اطلاع پیدا کردم یک فروند از هواپیما های پایگاه ما در زاهدان دچار سانحه شده است . فوری لباس پرواز ام را به تن کرده و راهی خط پرواز سی- ۱۳۰ شدم . همه ناراحت و غم زده بودند . بچه ها از من خواستند به دلیل ارتباطاتی که با پرسنل دیسپچ و عملیات دارم ، کم وکیف ماجرا را جویا شوم ... ولی من از طریق تلفن اف ایکس ، با فرمانداری زاهدان تماس گرفتم . و شنیدم که متآسفانه تمام خدمه و به همراه مسافران شهید شده اند .......

در همان لحظه از عملیات اعلام کردند که هواپیمای " آماده شب " به زاهدان اعزام بشه ... طبق معمول من داوطلب شدم . قرار شد ساعت ۹ شب به همراه " تیمسار مهدی دادپی " فرمانده وقت منطقه هوایی مهرآباد و گروهی از امدادگران به محل سانحه برویم . ولی به دلایل امنیتی ساعت پرواز به تآخیر افتاد . زیرا هنوز نمی دانستند دلیل سانحه چیست . به تصور این که ممکن است اشرار مسلح این هواپیما را ساقط کرده باشند ، از ما خواستند طوری حرکت کنیم که اوایل صبح که هوا روشن تر است به زاهدان برسیم ....
فکر کنم ساعت ۲ بامداد بود که با گروه یاد شده فوق به سمت زاهدان پرواز کردیم . دم دمای صبح بود که در فرودگاه زاهدان به زمین نشستیم . بلافاصله همگی با چند مینی بوس فرمانداری راهی دامنه کوه ، محل سانحه شدیم . و از آن جا به سختی از ارتفاعات کوه بالا رفتیم ... اگر چه همان شبانه اجساد را از محل برده بودند ...ولی چشمتان روز بعد نبیند ...صحنه خیلی دلخراش بود ... در لا بلای صخره ها ، قسمتی از اجزای بدن شهدا به چشم می خورد ... همه جا خون و آتش بود .... قطعات هواپیما همه جا به صورت تکه تکه پراکنده شده بود .... قسمت دم هواپیما که تقریبآ سالم مانده بود ، به فاصله چند کیلومتر دور تر از محل اصابت ، پرت شده بود ..... انگشت بریده شده ... مغز سفید چسبیده به تیزی صخره ..... لوازم شخصی بچه ها نیمه سوخته ...
اگر چه تمام این صحنه ها دلخراش بود ، و ما سعی می کردیم به اعصاب خود مسلط باشیم ، ولی من با دیدن چند قوطی شیر خشک بچه که پخش شده بود ، حالم منقلب شد .. چون به یاد دارم آن ایام شیر خشک بچه در تهران خوب گیر نمی آمد... احتمالآ حسین برای دختر کوچکش خریده بود .. ( اشگ اجازه نمی دهد دگمه کی برد را خوب ببینم ) کمی آن طرف تر گواهینامه رانندگی نیمه سوخته حسین را که از امریکا گرفته بود را پیدا کردم .... خدایا این چه جور مصیبتی است .... چندین بسته کبریت هم همه جا پخش شده بود .... آخه مدتی بود کبریت هم در تهران کمیاب شده بود ....
چشمان همه بچه ها غرق در اشگ بود ... هیچ کس حال درست حسابی نداشت ... هر کس با پیدا کردن قطعه ای از هواپیما ، صورتجلسه می کرد تا در امر تحقیق کمک نماید ... من برای این که بچه ها را از این حالت شک زده بیرون بیاورم ، دنبال راه حلی مناسب می گشتم . آخه نمی شد با این روحیه پرواز کرد .. ولی ناگهان فکری به سرم زد ... تا خدمه پریشان را کمی آرام کنم ... با پوزش از خوانندگان محترم ... بی ادبی است .. ولی چون قصدم بیان ریز ماجراست ، مجبورم بگم .. لظفآ بر من خرده نگیرید ... آخه من هم روانی شده بودم ...
در همین کش و قوس ها بودیم ( خیلی خیلی ببخشید ) چشمم به یه تیکه سنده ی سفت انسانی افتاد که دانه های انار درونش مشهود بود !! ناگهان فریاد کشیدم و همه خدمه را به سوی خودم فرا خواندم . و با نشان دادن آن شیئی سعی کردم بسان پزشکان قانونی تشریح نمایم ... گفتم بچه ها .. صاحب این سنده احتمالآ از کرمانشاه تا این جا هی خودش رو نگه داشته .... و چون زور بهش می آمد ، هی از پنجره به بیرون نگاه می کرده و با خود می گفته که: کی به زمین می رسیم تا به سوی توالت فرار نمایم .... فشار هی بیشتر می شد .. تا این که با برخورد هواپیما به کوه ، اول این یه تیکه به بیرون پرتاب شده ... بچه ها با این تشریح فیلسوفانه من ، کمی آرام گرفتند .... و از آن حالت عصبی بیرون آمدند ..
بعد از چندین ساعت جستجو به پائین کوه آمدیم ... و راهی فرودگاه شدیم . تیمسار دادپی از من خواست تا به اتفاق او سوار ماشین فرماندار بشوم .. و ما به اتفاق راهی فرمانداری شدیم و بعد از مدتی که هماهنگی های لازم با تهران صورت گرفت ، فرمانده منطقه مهرآباد از من خواست به ایستگاه آتشنشانی محل جمع آوری اجساد رفته و از میان آن ها بچه های خودمون را شناسایی و تفکیک نمایم ..
از شما چه پنهون تا آن روز من از نزدیک با جنازه ای روبرو نشده بودم ! خیلی از مرده می ترسیدم .. هیچ راه فراری نبود . نه راه پس داشتم نه پیش .... به هر بدبختی بود با رنگ پریده ، خودم را برای مواجه با اجساد آماده می کردم .. تا این که به محل جمع آوری اجساد رسیدیم ... خدای من چه می بینم ؟ .. محوطه مملو از جنازه هایی که سوخته و ناقص بودند ... همه را به یک خط چیده بودند ... تشخیص خیلی مشکل بود ... سریع به دفتر مدیر آن جا رفتم و تلفنی جریان اجساد را به تیمسار گفتم . فرمانده دز پاسخ به پرسش من گفت : فکر کردی برای چه از میان این همه آدم من ترا انتخاب کردم ؟ می خواهم ۱۲ تا جسد برای من جور کنی ...
به هر سختی بود اجساد بچه ها را از روی پوتین ، یا پلاک گردن ، یا قسمتی از لباس پرواز چسبیده به گوشت سیاه و سوخته شناسایی کردم . هر کس را که می یافتم ، به ماموری که کنارم مثل شاخ شمشاد ایستاده بود و انگار نه انگار ۱۰۰ تا جسد این جا چیده اند ، اسم بچه ها را می گفتم . و او به کمک چند نفر فوری در کیسه ای کمی استخوان سوخته به همراه آن قسمت که من شناسایی کرده بودم قرار می داد و با ماژیک درشت نامش را درج می کرد ....
با عصبانیت به مامور مربوطه گفتم : بقیه استخوان هایی را که تو کیسه می ریزی ، از کجا معلوم متعلق به کسی است که من می گم ؟ با خونسردی و لهجه جنوبی اش گفت : جناب سروان جان .. نیازی نیست .. همه شهید اند .. و کافی است برای دل خوشی خانواده ها ، کمی استخوان و دست و پا بذاریم ... شما مث این که تا حالا از این کارا نکردی !! خلاصه از میان خدمه پروازی ، ان هایی که قابل شناسایی بودند که مشکلی نداشتیم ، بقیه را از روی وسایل یا اتیکت و غیره با قسمتی از استخوان های سوخته ای که آن مامور بومی قرار می داد ، تکمیل کردیم .. ماموریتم پایان یافت ..
خدمه را در تابوت هایی که به وسیله پرچم سه رنگ ایران پوشیده شده بود ، به هواپیما منتقل کردند و پس از مدتی به سمت مشهد حرکت کردیم . شب را در ان جا اقامت کردیم ، روز بعدش به تهران آمدیم و در فرودگاه طی مراسم با شکوهی همراه با گروه موزیک پایگاه و با حضور خانواده های شهدا ، اجساد را پیاده و تشحیح کردند . فردای آن روز از مشهد تماس گرفتند که مادر یکی از شهدای گارد پرواز ، از تحویل جنازه فرزندش سر باز زده و بیان داشته این جسد بچه من نیست ... ناخن های پای بچه من حنا داشته ولی این جنازه بدون حنا است !! خلاصه با وساطت معتمدان محلی و قانع کردن مادر مفلوک ، رضایت به تدفین می دهد ...
سانحه چگونه رخ داد ؟ : همان طور که گفتم گروه پروازی ابتدا به زاهدان می آیند . کمک خلبان هواپیما که متآسفانه اسم او را از یاد بردم ، در حینی که مسافران را سوار می کنند ، برای گرفتن مرخصی برادر زاده خود که سرباز وظیفه بود ، به پادگان رفته و اجازه بچه برادر خود را می گیرد . ولی اشتباه بزرگی مرتکب می شود . به جای این که او را در فرودگاه گذاشته و در مراجعت از کرمانشاه با خود ببرد ، از ترس این که در کرمانشاه پرواز کنسل شده و مجبور به برگشت مستقیم به مشهد یا تهران بشوند ، آن طفلک بخت برگشته را هم با خود به کرمانشاه می برد ! که در مراجعت به زاهدان دچار این حادثه می گردد. می گویند در اثر برخورد به کوه ، کمر این سرباز نگون بخت از وسط قطع شده بود .
مجسم کنید از ۸ صبح این گروه پروازی این مسیر طولانی را طی کرده بودند . یعنی از مشهد به زاهدان از زاهدان به کزمانشاه و از کرمانشاه به زاهدان تا بعدش به مشهد بروند ، طبیعی است که انسان خسته و کوفته می شود . و مغز به درستی نمی تواند تصمییم بگیرد و ..... آن ها بعد از طی این مسیر طولانی و خسته کننده و با عجله ای که برای بازگشت به مشهد را داشتند ، به روی شهر زاهدان می رسند . هواپیما شهر را دور می زند و با کم کردن ارتفاع به فرودگاه نزدیک و نزدیک تر می شوند . چیزی به نشستن نمانده بود . حدودآ ۵ کیلومتر ، در این هنگام بچه ها به دلیل خستگی ، دیگه همه چیز را پایان یافته تلقی می کنند . و با خاطری آسوده منتظر نشستن می گردند . فقط خلبان هواپیما در گیر مسئولیتش بوده ، کمک خلبان و مهندس پرواز و ناوبر که تقریبآ به نزدیک باند رسیده اند ، با برداشتن گوشی از روی سرشون ، سرگرم جمع کردن وسایل خود می شوند ( البته این نظر شخصی من است ). و دیگر کسی به فکر حادثه نیست . از طرفی هوا هم تاریک شده بود . و کوهی که در سمت راست هواپیما قرار داشت دیده نمی شود . ناوبر که مسئولیت راهنمایی مسیر را دارد ، با رسیدن به نزدیکی باند ، وظیفه خود را تمام شده تلقی می کند . ( و حق هم داشته ) . کمک خلبان هم به محض رسیدن به منطقه فاینال ، دیگر مسئولیت خاصی نداشته چون در این لحظه کنترل مطلق در دست خلبان اول یا فرمانده هواپیما است . از طرفی میهمان هم داشته و احتمالآ سرگرم توضیح دادن مسایل پروازی به بردار زاده اش بود .... مهندس پرواز هم که مسئولیتش با نزدیک شدن به باند ، پایان یافته بود ، همه فقط به نشستن می اندیشیدن و کار خاصی نداشتند .
پس با این شرایط فقط خلبان هواپیما تمام توجه اش برای تعادل هواپیما و تمرکز برای نشستن بود . و اصلآ حواسش نبود که فقط چند متری انحراف به چپ دارد . در این جا وظیفه برج کنترل است که هشدار لازم را دهد .. که البته تا می آید بگوید ، هواپیما بال راستش با کوه بر خورد می کند . اگر تنها یک نفر از خدمه حواسش به کوه می بود و خلبان را آگاه می کرد این اتفاق نا گوار هرگز رخ نمی داد . اگر چه با توجه به تاریکی هوا ، کوه هم دیده نمی شد .
نکته قابل توجه این که آن ها با این انحراف ابتدا از روی نوک یکی از قلل مرتفع ، شانسی عبور کرده بودند ! بدون اینکه متوجه باشند .. و بر همین اساس چند تپه ماهور را هم رد می کنند ... ولی به خاطر ارتفاع پائین به قله آخری می خورد . هواپیما به خاطر سرعتی که داشته ، به محض برخورد ، به پشت برگشته و به قول معروف کله می کند و با شدت هر چه تمام تر ، به سمت کوه بلند تر دیگری که تمامآ صخره ای بود پرتاب می شود .
مسافران مشهد در فرودگاه نظاره گر فرود هواپیما بودند که ، در مقابل چشمان وحشت زده آن ها با صدای انفجار مهیبی ، منفجر می شود ... و به این ترتیب جان ده ها مسافر وخدمه در لحظه ای گرفته می شود . به عقیده من ، مقصر اصلی این سانحه ، برنامه ریزان این پرواز بودند . آن ها می توانستند یک شب استراحت در کرمانشاه یا زاهدان را در برنامه می گنجاندن . دوم مسئولان برج مراقبت پرواز در راهنمایی هواپیما کوتاهی کردند .. و در حلقه آخر مقصران ، خلبان بود که به خوبی این انحراف را به دلیل خستگی مفرط تشخیص نداد ...
منبع :
 
۱- آرشیو سوانح فرودگاه زاهدان
۲- ستاد نیروی هوایی منطقه مهرآباد
۳- لشگر زرهی زاهدان و مشهد